مرد گفت :
« نمی خواهید حنظل بخورید ؟ »
احمد گفت : « هرچه از شما برسد ، نیکوست »
سرور دو حنظلی را که مردِ همراهش به او داده بود ، در دست چرخاند و نیمه کرد و به ما داد و گفت :اینک من می روم ، اما خیالتان آسوده باشد.تا ساعتی دیگر از اینجا نجات خواهیدیافت . »
حنظل را به دهان گذاشتم . با آن که شیرین و خنک بود ، اما مزه نمی داد ، چون فکر جدایی از او تلخ تر از طعم حنظلِ شیرین بود . گریان گفتم : « باز هم شما را خواهیم دید ؟ »
احمد روی پای او افتاد و گفت : « نمی شود ما را هم با خودتان ببرید ؟ »
سرور موی او را نوازش کرد و گفت :
« هر وقت مرا از ته دل بخوانید ، می بینید» .
شما از من خواهید بود ، احمد زودتر و محمود دیرتر . »
نرم و سبک برخاست . مرد سپید پوش نیز .
نالیدم :
«آقا ! »
آن ها سوار بر اسب شدند .
احمد مبهوت ایستاده بود . مرد به خداحافظی دست بلند کرد و حرکت کرد . به دنبالش دوبدم و فریاد زدم :
« ما را فراموش نکنید .»
نگاهشان کردم تا آخرین تپه محو شدند .