سخت ترین کارها بردن حیوانات به کنار چشمه و قشو کردن آن ها ست .
مشکل به درون آب میروند و وقتی رفتند ، دیگر از آب دل نمی کنند . بخصوص شتر نر و چموشی داشتم که تا چشمش به آب می افتاد ، شروع می کرد به لگد پرانی و گاز گرفتن گرفتار آن شتر بودم . هر کاری می کردم به درون آب نمی رفت . دفعۀ قبل هم نتوانستم او را توی آب بفرستم . تمام تنش پر از کنه وجانور شده بود . با چوپ می زدمش . خرناس می کشید و دندان هایش را نشان می داد .
نوازشش می کردم ، خیره سری می کرد و لگد می پراند . آن قدر ذله ام کرد که شروع به فریاد زدن و ناسزا گفتن . صدایی گفت : « چرا به حیوان خدا ناسزا می گویی ؟ »
همان مرد دیروز بود با مردی دیگر که کوتاه تر بود و عمامه ای سبز بر سر داشت . گفتم : « از دست این حیوان کلافه شده ام . هر کاری می کنم به درون آب نمی رود . می ترسم جانورهای تنش به حیوانات دیگر سرایت کند . »
مرد در حالی که آستین هایش را بالا می زد ، گفت : « حق داری . هم خودت خسته ای هم این زبان بسته ها . دست تنها سخت است . ما کمکت می کنیم . »
گفتم : « نه لازم نیست . شما چرا زحمت بکشید برادر ؟ اسمتان را هم نمی دانم . »
گفت : « من جعفر بن خالد هستم ، این هم برادرم محمد بن یاسر است . زحمتی هم نیست . ما اگر به داد برادر مسلمانمان نرسیم پس مسلمانی به چه درد می خورد ؟ ( همین جمله سبز رنگ در قرآن آمده است )
جلو آمد و با یک حرکت ، دهنۀ شترم را گرفت . حیوان سرعقب کشید و لجاجت کرد . اما جعفر شروع کرد با حیوان صحبت کردن ، طوری که انگار با آدم حرف می زند . به همین شیوه او را آرام آرام به طرف آب برد . برادرش محمد هم وارد شد و شروع کرد بر تن حیواناتم دست کشیدن و قشو کردن . درست انگار حیوان خودش را تمیز می کند . شتر نر باز هم سرش را پس می کشید ، اما آن مقاومت سابق را نداشت . جعفر ناچار شد تا کمر توی آب برود . شتر همراش رفت . و شروع کرد به ذوق کردن و پوزه و سر و گردنش را در آب فرو بردن . خندیدم و گفتم : « مثل اینکه جعفر آقا این حیوان قسمت خودتان است و عوض تشکر خودش شما را تا سامرا می برد . »
محمد گفت : « پس الحمدالله موافقت کردید ؟ »
گفتم : « تا حالا در خدمت ارباب ها بودم . حالا خدمت برادر هایم را می کنم . »