#بریده_کتاب
دکتر برای معاینهی قبل از عمل آمد و پای محمدرضا را دید.
گفت: «این پایت را نمیگویم. پایی را که مجروح است و قرار است قطع کنیم نشان بده.»
محمدرضا با تعجب به پایش خیره شد، آب دهانش را قورت داد و گفت: «باور کنید همین پایم است.»
دکتر زل زد توی چشمهای محمدرضا. نیشخندی زد و گفت: «دست بردار پسر. این پا که از پاهای من هم سالمتر است.»
اشک در چشمان محمدرضا حلقه زد. دستی به پایش کشید و حرفی نزد. خودش هم نمیدانست که چه اتفاقی افتاده است. دکتر کمی جا خورد. دوباره به پای محمدرضا نگاهی کرد و گفت: «پس همین پایت است!»
مکثی کرد و بعد پرسید: «آقای شفیعی! شما مادر دارید؟»
زبان محمدرضا قفل شده بود. بغضش را فروخورد و سر تکان داد. دکتر گفت: «کار مادرت است. هرکاری کرده، او کرده.»
محمدرضا حال خودش را نمیدانست. روی زمین راه نمیرفت؛ پروانهای بود که دنبال شمع میگشت.
مادر وقتی پسرش را سالم دید، رو کرد سمت جمکران و گریهکنان تشکر کرد.
نام کتاب: مجموعه از او (کتاب هنوز سالم است)
زندگی شهید محمدرضا شفیعی
@yaremana
https://telegram.me/joinchat/DSBjWz8tcwEA4918uw6Rzw