برای حسینی بودن فقط اشک کافی نیست....
امروز پنجشنبه 15 مهر وقت نماز ظهر
دستفروش جوان راس اذان مشغول نماز شده بود.
معنای چیده شدن از آخر مجلس را بهتر فهمیدم...
برای حسینی بودن فقط اشک کافی نیست....
امروز پنجشنبه 15 مهر وقت نماز ظهر
دستفروش جوان راس اذان مشغول نماز شده بود.
معنای چیده شدن از آخر مجلس را بهتر فهمیدم...
گاهی یک قطعه از یک کتاب چنان اشکی برچشمانت مینشاند
و چنان شوری به قلبت سرازیر میکند که دوست داری این لذت را با دیگران هم تقسیم کنی...🌸
🌼از این متن نسبتا بلند هم خودتان لذت ببرید هم برای دیگران بفرستید...🌼
#از_دیار_حبیب
حبیب آرام و بی صدا از بازار کوفه می گذرد و قطرات اشک از لابه لای شیارهای صورتش می گذرد و ریش های سپیدش را می شوید.
اشک ریزان و زمزمه کنان آهنگران را پشت سر می گذارد و در کنار عطار آشنایی می ایستد:
" سلام بنده خدا! قدری از آن رنگ هایت به من بده."
چهره عطار به دیدن سیمای آشنای حبیب از هم گشوده می شود:
" علیک سلام ای حبیب خدا! در این بازار آشفته تو در فکر رنگ موی خودی؟"
حبیب لب به لبخندی تلخ می گشاید و می گوید:
" در همین بازار آشفته است که تو هم به کاسبی ات می رسی."
پیش از آنکه عطار پاسخی تدارک ببیند، "مسلم بن عوسجه" از راه می رسد و از چند قدمی سلام می کند.
حبیب سلام او را به گرمی پاسخ می دهد و آغوش می گشاید و هر دو همدیگر را گرم در بغل می گیرند و حال می پرسند.
عطار رنگ را به حبیب می دهد و پولش را می ستاند...
- "می بینی مسلم؟می بینی بازار کوفه چه خبر است؟ همه در کار ساختن و خریدن شمشیر و زره و خنجر و نیزه اند؛ اسب های جنگی می خرند؛ زین و برگ تدارک می بینند."
بغض مسلم می ترکد و اشک به پهنای صورتش فرو می ریزد:
" همه دارند مهیای جنگ با حسین می شوند."
لب ها و دست های حبیب از هجوم غصه می لرزد؛
آنچنان که بسته رنگ از دستش به زمین می افتد.
رازش را به مسلم بن عوسجه که می تواند بگوید؛
شاید بیان این راز التیامی برای دل هر دو باشد. سر به گوش مسلم می برد وبغض آلود نجوا می کند:
" این رنگ را خریده ام تا جوان شوم برای حضور در سپاه حسین و به خدا از پا نمی نشینم مگر که از خون خودم بر این سر و صورت رنگ بزنم در راه حسین"
این کلام نه تنها از التهاب هر دو کم نمی کند که به آتش درد و اشتیاقشان دامن می زند.
هر دو آنچنان غرق در دنیای دیگرند که نمی فهمند چگونه با هم وداع می کنند....
کربلا همین شکلی بود
مظلومین را کشتند
بقیه فقط نگاه میکردند❗️
https://telegram.me/joinchat/DSBjWz8tcwEA4918uw6Rzw
🌸🌼از او..🌼🌸
میعادگاه منتظران موعود..
مظلومین را کشتند
بقیه فقط نگاه میکردند❗️
https://telegram.me/joinchat/DSBjWz8tcwEA4918uw6Rzw
🌸🌼از او..🌼🌸
میعادگاه منتظران موعود..
گفتم :اگر در کربلا بودم
تا پای جان برای حسین (علیه السلام ) تلاش می کردم
گفت:یک حسین (علیه السلام ) زنده داریم
نامش مهدی (صاحب الزمان روحی فداه) است ؛
تا حالا برایش چه کرده ای؟
🔴 من حسینم! میخواهم با یزید دلت مبارزه کنم...
امام حسین(ع)
به کوفیان فرمود:
«میخواهم شما را
از یزید
نجات دهم»
اما آنها مقابلش ایستادند
و نگذاشتند
حسین(ع)
کارش را
انجام دهد....
همین داستان عاشورا،
در دل تک تک ما هم
اتفاق میافتد.
حسین(ع)
هر محرم
به دلهای ما میآید
و میفرماید:
«میخواهم با یزید دلت مبارزه کنم؛
تو فقط مانعم نشو، بگذار کارم را انجام دهم»
اما کوفیان دل ما
نمیگذارند
حسین
کارش را
تمام کند....
یعنی ما معمولاً
در مقابل
حسین(ع)
مقاومت میکنیم.
و او دوباره
سال بعد میآید:
من حسینم!
آمدهام دلت را آباد کنم...
#استاد_پناهیان
https://telegram.me/joinchat/DSBjWz8tcwEA4918uw6Rzw
🌸🌼از او..🌼🌸
میعادگاه منتظران موعود...
#بریده_کتاب
دکتر برای معاینهی قبل از عمل آمد و پای محمدرضا را دید.
گفت: «این پایت را نمیگویم. پایی را که مجروح است و قرار است قطع کنیم نشان بده.»
محمدرضا با تعجب به پایش خیره شد، آب دهانش را قورت داد و گفت: «باور کنید همین پایم است.»
دکتر زل زد توی چشمهای محمدرضا. نیشخندی زد و گفت: «دست بردار پسر. این پا که از پاهای من هم سالمتر است.»
اشک در چشمان محمدرضا حلقه زد. دستی به پایش کشید و حرفی نزد. خودش هم نمیدانست که چه اتفاقی افتاده است. دکتر کمی جا خورد. دوباره به پای محمدرضا نگاهی کرد و گفت: «پس همین پایت است!»
مکثی کرد و بعد پرسید: «آقای شفیعی! شما مادر دارید؟»
زبان محمدرضا قفل شده بود. بغضش را فروخورد و سر تکان داد. دکتر گفت: «کار مادرت است. هرکاری کرده، او کرده.»
محمدرضا حال خودش را نمیدانست. روی زمین راه نمیرفت؛ پروانهای بود که دنبال شمع میگشت.
مادر وقتی پسرش را سالم دید، رو کرد سمت جمکران و گریهکنان تشکر کرد.
نام کتاب: مجموعه از او (کتاب هنوز سالم است)
زندگی شهید محمدرضا شفیعی
@yaremana
https://telegram.me/joinchat/DSBjWz8tcwEA4918uw6Rzw
🌸انتظار فرج، انتظار جهاد و شهادت است.🌸
بنیاسرائیل باوجود درک نسبتاً عمیق از روزگار انتظار،درک درستی از روزگار پس از ظهور نداشتند؛
چرا که میپنداشتند کار منجی آن است که در یک لحظه و با عصا انداختنی دشمنانشان را نابود و جهانی سرشار از لذّت و ثروت نصیبشان کند.
غافل از آنکه با ظهور منجی هجرت و جهاد و تلاشی سنگین و طاقتفرسا آغاز خواهد شد و نجات آنان در گرو جهاد طبیعی و زمینی خواهد بود.
از همین روی به موسی(ع) اعتراض میکردند که پیش از آمدنت آزار میدیدیم و اکنون نیز در سختی و گرفتاری هستیم.
از کتاب التیام،
#رضا_مصطفوی
دلم می خواست از شوق فریاد بکشم . صورتش را در حلقۀ دستانم گرفتند و در چشمانش خیره شدم .
گفتم : « احمد عزیزم ! دوست من . تو همان شیخی که درباره اش شنیده ام ؟ »
گفت : « من سال ها پیش شیعه شدم و باید بگویم که باز هم سرورمان را دیدم و گله کردم که پس کی یار مرا به من می رسانی که شکر خدا دعایم برآورده شد و حال تو اینجایی . »
چه می توانستم بگویم؟ پیشانی اش را بوسیدم و شکر کردم به درگاه خدایی که مرا قابل دانست و به راه حق هدایت کرد .
مردم برخاستند و سلام کردند بر حضرت فاطمه (س) . من هم ایستادم
و گفتم : « السلام علیک یا بنت رسول الله »
گفتند : « و علیک السلام ای محمود ! تو همان کسی نیستی که این فرزندم تورا از عطش نجات داد ؟ »
گفتم : « بله ، او سرور و ناجی من است . »
گفتند : « نمی خواهی تحت ولایت او درآیی ؟ »
گفتم : « این آرزوی من است ؟ »
حضرت تبسمی کردند و گفتند : « بشارت بر تو باد که رستگار شدی . »
نگاه سرور مرا به یاد عمری انداخت که بی یاد او گذشته بود . پشیمان جلو دویدم و خواستم دست اورا بگیرم و طلب بخشش کنم که بیدار شدم .
جعفر آرام شانه هایم را می مالید و صدایم می کرد . هوشیار که شدم گفتم : « خواب امامتان را دیدم و خواب دخت پیامبر را . »
جعفر گفت : آرام باش و همه چیز را تعریف کن . »
آب به خوردم دادند . حالم که جا آمد ، ماجرا را از اول ، از آن صحرای برهوت و معجزۀ سرور تعریف کردم تا به این خواب رسیدم . سیاح مرا در آغوش کشید و گفت : « الحق که بوی بهشت می دهی . فردا باید با ما به مرقد امام موسی بن جعفر بیایی و شیخ ما را ببینی . از همان ساعت که دیدمت ، با تو احساس دوستی مردم و حالا دلیلش را می دانم که چرا . »
به گریه افتادم . دست هایش را گرفتم و برچشمانم گذاشتم . خواستم پاهایش را ببوسم که نگذاشت . در آغوشم گرفت و هر دو گریه کردیم .
فردا به مرقد امام موسی بن جعفر (ع) رفتیم . یکسره خدا رو شکر می کردم که مرا هدایت کرده است .
خدّام مرقد به استقبال ما آمدند و گفتند شیخ از صبح بی تاب است و می گوید مردی محمود نام در راه است . می آید تا به دوستداران امام عصر ملحق شود ، و به ما حکم کرده که او را تکریم و احترام بسیار کنیم و به نزد شیخ ببریم . همراهانم به شنیدن این سخن به سر زدند و گریستند . به خود نبودم . جعفر بازویم را گرفت و
گفت : « بیا برادر ! خوشا به حالت که خدا و ائمه این طور هوایت را دارند . شفاعت ما را هم بکن . »
نشستم . قدرت حرکت نداشتم . شنیدم که شیخ می آید .
و بلندم کرد و چنان دوستانه و مشفقانه مرا در آغوش گرفت که انگار سالهاست می شناسدم . آنقدر به نظرم آشنا می آمد که نمی توانستم چشم ازش بردارم .
آن چشم ها و ابروهای به هم پیوسته و آن لب های کشیده و همیشه متبسم . مرا یاد کسی می انداخت که ... اما کی؟ این چهره آشناتر از آن است که ....
گفتم : « ای شیخ ، خوابی دیده ام و ماجرایی دارم که ... »
حرفم را برید و گفت : « می دانم . هم خوابت را می دانم ، هم اسم و رسمت را و هم ماجرایی را که بر تو رفته . دیشب بانوی دو عالم حضرت فاطمه (س) به خواب من هم آمدند و گفتند که رفیق و یار بیابان و عطشت خواهد آمد تا آن طور که فرزندم وعده داده بود ، او جزء یاران ما درآید . حالا مرا شناختی ؟ »