امام دوازدهم منجی موعود

محبت،معرفت، حرکت گامی به سوی ظهور

و آنکه دیرتر آمد (قسمت ششم)

تا شب یکسره ار آن جوان حرف زدیم ، از جوانی و زیبایی و مهربانی اش .اصلاً شب و بیابان و گرگ ها و حیوانات درنده را فراموش کرده بودیم . روبه روی احمد نشسته بودم. دستانش را دور زانو انش حلقه کرده بود و به آرامی تکان می خورد و حرف می زد که وقتی مرد را دیدیم چه بگوییم ، چه کار کنیم و چه بپرسیم .
چشمم به پشت سر احمد افتاد و خشکم زد . به فاصله ای نه چندان دور اشباح سیاهی حرکت می کردند . چشم هایشان می درخشید . از جا پریدم و گفتم :
« گرگ ! »



احمد هم بلند شد و کنارم ایستاد .
ترسان گفتم : « چی کار کنیم ؟ »
احمد گفت : « آرام باش  »
نمی توانستم آرام بمانم . ازآن اطمینان و شجاعت خبری نبود . فقط می خواستم از آن دندان های سفید که به سرعت نزدیک می شدند فرار کنم.
خواستم بدوم ، اما احمد بازویم را گرفت و مرا به زور نشاند و گفت : « از جایت تکان نخور . مگر یادت رفته آن مرد چه گفت ؟ »
دست و پا زنان داد زدم : « ولم کن . بگذار بروم . الان تکه وپارمان می کنند . »
احمد شانه هایم را به شدت تکان داد و گفت : « دیوانه ! کجا می خواهی بروی ؟ دور و برت را نگاه کن ! »
راست می گفت . گرگ ها ، محاصره مان کرده بودند و با چشم های براق و ترسناک خیره مان بودند.
بالاخره جسورترین گرگ ها جلو دوید . صورتم را بر شانۀ احمد فشردم و فریاد زدم : « نه ... نه ... »
احمد نفس حبس شده اش را بیرون داد و با لکنت گفت : « نـ..نگاه...کن »
چیزی که دیدم باورنکردنی نبود . گرگ ها حمله می کردند اما پوزشان از شیار نگذشته ، انگار دستی نامرئی پسشان می زد .


احمد آه کشید و وسط دایره نشست . نمی توانستم از مسیری که آن ها رفته بودند ، چشم بردارم. از آن احساس ضعف و بی حالی خبری نبود حتی دیگر ترسی هم از بیابان و حیوانات نداشتم دلم ارام گرفته بود
گفتم : « قربانِ دستش ، حالمان جا آمد »
خم شدم و بر ان شیار ظریف دست کشیدم . از به یاد آوردن آن دستان قوی و آن چشم های گیرا قلبم پر از شادی شد . کنار احمد نشستم و دستم را دور شانه اش حلقه کردم . گفتم : «خوشحال نیستی ؟ »

گفت :«شاید آن مرد ، آدمیزاد نباشد . مثلا ملائک باشد یا .... چه می دانم ؟ »
 گفتم :« بعید هم نیست ، با آن صورت مثل ماه ، آن دستان قـوی و آن بـوی بسـیار خـوش ...... »
خندیدم و گفتم : « با آن حـنظل خوردنمان ! »
احمد هم خندید . سرحال آمده بود . گفت : « شایده فرستادۀ رسول الله بود ! »
گفتم : « چقدر خود را به خدا نزدیک احساس  می کنم »
موقع نماز احمد گفت : « آب که نداریم ، باید تیمم کنیم»
تیمم کردیم و قامت بستیم . من نماز را درست بلدنبودم احمد بلند می خواند و من تکرار می کردم و اسم الله را آن طوری می گفتیم که باید . چون می دانستیم که خدا می شنود . خورشید در حال غروب بود . نورش دیگر آزار دهنده نبود .
تا شب یکسره ار آن جوان حرف زدیم ، از جوانی و زیبایی و مهربانی اش .اصلاً شب و بیابان و گرگ ها و حیوانات درنده را فراموش کرده بودیم . روبه روی احمد نشسته بودم. دستانش را دور زانو انش حلقه کرده بود و به آرامی تکان می خورد و حرف می زد که وقتی مرد را دیدیم چه بگوییم ، چه کار کنیم و چه بپرسیم .
چشمم به پشت سر احمد افتاد و خشکم زد . به فاصله ای نه چندان دور اشباح سیاهی حرکت می کردند . چشم هایشان می درخشید . از جا پریدم و گفتم :
« گرگ ! »
احمد هم بلند شد و کنارم ایستاد .
ترسان گفتم : « چی کار کنیم ؟ »
احمد گفت : « آرام باش  »
نمی توانستم آرام بمانم . ازآن اطمینان و شجاعت خبری نبود . فقط می خواستم از آن دندان های سفید که به سرعت نزدیک می شدند فرار کنم.
خواستم بدوم ، اما احمد بازویم را گرفت و مرا به زور نشاند و گفت : « از جایت تکان نخور . مگر یادت رفته آن مرد چه گفت ؟ »
دست و پا زنان داد زدم : « ولم کن . بگذار بروم . الان تکه وپارمان می کنند . »
احمد شانه هایم را به شدت تکان داد و گفت : « دیوانه ! کجا می خواهی بروی ؟ دور و برت را نگاه کن ! »
راست می گفت . گرگ ها ، محاصره مان کرده بودند و با چشم های براق و ترسناک خیره مان بودند.
بالاخره جسورترین گرگ ها جلو دوید . صورتم را بر شانۀ احمد فشردم و فریاد زدم : « نه ... نه ... »
احمد نفس حبس شده اش را بیرون داد و با لکنت گفت : « نـ..نگاه...کن »

چیزی که دیدم باورنکردنی نبود . گرگ ها حمله می کردند اما پوزشان از شیار نگذشته ، انگار دستی نامرئی پسشان می زد .


با ما همراه باشید ادامه دارد....



۰ موافق ۰ مخالف
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان