امام دوازدهم منجی موعود

محبت،معرفت، حرکت گامی به سوی ظهور

خوش آمدی به جمع بی حواس ها

ما را در تلگرام دنبال کنید: yaremana@




دوباره جمعه آمد و نیاز و ندبه ای نشد

خوش آمدی امام من به جمع بی حواس ها..


۰ نظر ۰ موافق ۰ مخالف

نامه دوم

🌼🌼متن زیر توسط یکی از همراهان از او نوشته شده است🌼🌼

#نامه_دوم

به نام خدای آدم های بی طاقت

ما آدم ها گاهی دلمان میگیرد،دلمان از زمین و زمان میگیرد،همه دنیا برایمان سنگین میشود،وزن همه سقف ها می افتد روی استخوان های قفسه سینه مان، آن وقت هایی که نه آهنگ دلخواهمان آراممان میکند نه کتابی که دوست داریم نه فیلمی که برایش میمیریم،گاهی وقت ها فقط آرزو میکنیم کاش میشد مدتی از زندگی انصراف داد، کاش میشد مثلا چشم ها را بست و چهار بار زد روی پیشانی و زیرِلب وردی خواند و مدتی خود را از زندگی حذف کرد،ما آدم ها گاهی خسته میشویم،گاهی کمرمان خم میشود،گاهی میخواهیم سر به کوه و بیابان بگذاریم.
آقای شماره دو،سلام!
میخواستم ببینم شما هم اینطوری میشوید؟ وقت هایی که دنیا میگذاردتان لای منگنه چکار میکنید؟ میدانید به ما گفته اند شما خیلی قوی هستید و محکم،طوری که اگر به کوه ها روی بیاورید کوه ها متلاشی میشوند،من میدانم که معنی این حرف این نیست که شما نباید هیچ وقت به کوه بروید چون اگر پایتان به کوه بخورد کوه میریزد یا مثلا اگر بخواهند کوهی را برای ساختن جاده یا خانه بردارند شما را میبرند دو دقیقه روی کوه بالا و پایین بپرید، بنظر من منظورشان این است که اگر درد های شما را بر کوه نازل کنند کوه هم نمیتواند در مقابلش مقاومت کند و مثل قبل بایستد،برداشت من این مصرع است که میگوید "هیچ سنگی نشود سنگ صبورت ای مرد! "، نکند حافظ هم در آن شعرش از زبان شما این را میگوید که "آسمان بار امانت نتوانست کشید/ قرعه فال به نام منِ دیوانه زدند" ؟،بنظر من کوه ها و درخت ها و اقیانوس ها گاهی می آیند پیش شما و سفره دلشان را باز میکنند و های های برایتان گریه میکنند و شما با مهربانی به حرف هایشان گوش میدهید و میگویید "غصه نخورید، او می آید,زودِ زودِ زود.. " بعد کوه ها و درخت ها و اقیانوس ها با خوشحالی اشک هایشان را پاک میکنند و محکم تر از قبل می ایستند و زیبا تر از قبل شکوفه میدهند و پرخروش تر از قبل عاشقی میکنند.
دارم فکر میکنم چرا تا به حال به فکر من نرسیده بود که برای شما حرف بزنم و شما دلداری ام بدهید که " غصه نخور،او می آید،زودِ زودِ زود. " و من زنده تر از قبل نفس بکشم؟ چرا وقت هایی که به فکر انصراف از زندگی ام نیامدم برای شما درددل کنم؟،برای شمایی که میشنوید،چرا هر وقت دنیا داشت لهم میکرد به شما فکر نکردم تا به خودم تشر بزنم "جمعش کن این ننه غریبم بازی ها را،اینطور میخواهی سرباز باشی؟" ، دارم فکر میکنم چقدر بد که ما شما را یادمان رفته،چقدر بد که در دلمان جایی برای دوست داشتنتان نگذاشته ایم، چقدر بد که تا حالا از شما فقط یک عدد خشک و خالی در ذهنم بوده،فکر کنید کوه ها سنگ ها وخاک ها شما را میشناختند و ما نه، همین میشود که روز قیامت آدم ها انگشت حسرت به دهان میگیرند و میگویند "یا لیتنی کنت ترابا"، هعـــــــــی آقای شماره دو، هعـــــــی و آه که "ما عرفناک حق معرفتک" آقای شماره دو..
دیگر نمیخواهم فکرهایم درباره شما فقط از جنس عدد و رقم باشد که کی سیصد وسیزده تا میشوید و خلاص ، میخواهم عطرتان زندگی ام را بگیرد، پس بگذارید برایتان بگویم آقای شماره دو،راستش ...

#سیصدوسیزده_نامه

https://telegram.me/joinchat/DSBjWz8tcwEA4918uw6Rzw

۰ نظر ۰ موافق ۰ مخالف

نامه اول

🌼این متن را یکی از همراهان خوش ذوق یار مانا ارسال کرده است.🌼

#نامه_اول

به نام خدایی که اولِ اول هاست

آقای شماره یک،سلام!
امیدوارم خوب باشید و سالم و سر حال!
من فکر میکنم شما یک معلمِ ابتدایی هستید،از این معلم های مهربانی که لباس های سفید یا چهارخانه ی نخی می پوشند،از این هایی که کفش هایشان  را هر روز تمیز میکنند تا تمیزیشان کهنگیشان را بپوشاند، من فکر میکنم شما مستاجرِ یک خانه کوچکِ تک خوابه هستید در طبقه دوم یک آپارتمان در منطقه ای معمولی از شهر، با یک پراید طوسی رنگِ دست دوم.
شما هرروز کمی قبل از اذان صبح بلند میشوید و وضو میگیرید و نماز میخوانید، بعد زیر سماور را روشن میکنید و کنار پنجره دعای عهد میخوانید،بعد همسرتان را برای نماز صدا میزنید و میروید چای دم میکنید،بعد پیاده تا نانوایی چند کوچه پایین تر میروید و به نانوا صبح بخیر و خداقوت میگویید و یک قرص نان میخرید،نمیدانم وقت راه رفتن زیر لب چه میگویید اما مطمئنم ذکر قشنگی ست.
وارد کلاس که میشوید و یکی یکی به بچه ها سلام میکنید و با لبخند دست میدهید، "بسم الله" های روی تخته تان خیلی قشنگ است، درس ها را با حوصله به بچه ها یاد میدهید،فرقی نمیکند علوم باشد یا ریاضی یا ادبیات یا دینی، کلاس قرآن تان را در نمازخانه برگزار میکنید،صدایتان خوب است،برای اینکه قشنگ بخوانید به کلاس قرآن رفته اید،از بین خطوط خشک درس ها کلی شعر و قصه و خاطره جذاب در می آورید تا بچه ها خوب یاد بگیرند ،همیشه گوشی تان را میگذارید در دفتر و می آیید سر کلاس، به همکارهایتان گفته اید ما پول نمیگیریم که سرکلاس برای این و آن پیامک بفرستیم،فوتبال تان حرف ندارد.
باران که میآید ده دقیقه با بچه ها میروید زیر باران،اول میدوید بعد حلقه میزنید و شعر میخوانید،بعد دست هایتان را میگیرید رو به آسمان و برای مریض ها و جنگ زده ها و فقیرها دعا میکنید،بعد به بچه ها میگویید که اگر امام زمان بیاید همه ی مریض ها خوب میشوند و همه جنگ ها تمام میشوند و همه فقیر ها از این وضع در می آیند،بعد با بچه ها دعا میکنید امام زمان زودتر بیاید، چند روز قبل از عید ها و شهادت ها رنگ و روی مدرسه را عوض میکنید، در هر برنامه ای بیست دقیقه ای حرف میزنید،حرف هایتان طوری سخت نیست که بچه ها نفهمند،آخرِ همه حرف هایتان میرسید به امام زمان، برای بچه ها مسابقه میگذارید،جایزه میدهید،با کمک بچه ها نذری میدهید، مدیر و ناظم و معلم پرورشی خیلی وقت ها به شما حسودی شان میشوند،همه تعجب میکنند که چطور همه بچه های مدرسه دوستتان دارند و پسرهایی را که نمیشود به زور پس گردنی هم آرام کرد موقع حرف زدن شما به زور پس گردنی هم جیکشان در نمی آید؟
آن ها نمیدانند شما برای علی که یتیم است کیف و دفتر و مداد خریده اید یا برای سعید که درس را از بقیه دیرتر یاد میگیرد در پارک جلو خانه شان کلاس خصوصی میگذارید.آن ها نمیدانند که شما خانم تان را میفرستید خانه شاهین اینها تا به مادر مریضش کمک کند،آن ها خیلی چیز ها را نمیدانند آقای شماره یک.
آن ها نمیدانند پول شما چطوری میرسد که هم اجاره خانه بدهید هم پول قبض هم برای خانه خرید کنید هم برای کتابخانه مدرسه کتاب های خوب بخرید هم نذری بدهید، آنها نمیدانند وقتی برکت باشد درآمد آدم حتی اگر مثل یک جویبار باریک و آرام باشد، هیچ وقت قطع نخواهد شد.
آقا معلم آن ها نمیدانند وقتی کسی به یک بی نهایتِ مهربان تکیه کرده است به این راحتی ها پشتش خالی نمیشود،نمیدانند اگر رفتارشان طبق میل و خواستِ آن بی نهایتِ مهربان باشد،میتوانند فطرت های پاک را بی نهایت جذب کنند،آنها نمیدانند خوب بودن چقدر خوب است،آنها خیلی چیز ها را نمیدانند آقای شماره یک.
میخواستم برایتان دعا کنم روز به روز بهتر و بهتر و بهتر و بهتر باشید،اصلا شاید لازم نباشد من برای شما دعا کنم،شما خودتان به اندازه کافی خوب و خوب تر و خوب ترین هستید،من برای همه بچه ها دعا میکنم بتوانند شاگرد شما بشوند یا حداقل در مدرسه شما باشند،من برای همه معلم ها و مدیر ها دعا میکنم مثل شما خوب شوند، من برای همه دعا میکنم که شما دعایشان کنید.
آقا معلم! اجازه؟
میشود هر وقت آقا را دیدید سلام این نامه نویس و همه آنهایی که آقا و شما و سیصد و دوازده یار دیگر آقا را دوست دارند برسانید؟میشود آقا معلم؟

ارادتمند شما
نامه نویس

https://telegram.me/joinchat/DSBjWz8tcwEA4918uw6Rzw

۰ نظر ۰ موافق ۰ مخالف

گه گه به ناز گویم

ما را در تلگرام دنبال کنید: yaremana@




نامش همی نیارم
بردن به پیش هرکس

گه گه به ناز گویم
سرو روان من کو..


۰ نظر ۰ موافق ۰ مخالف

عامل اصلی تاخیر ظهور 2



ما را در تلگرام دنبال کنید: yaremana@






۰ نظر ۰ موافق ۰ مخالف

چرا از همه زندگیت زدی؟!

#کوتاه_زیبا

چرا از همه زندگیت زدی؟!

‌همین‌جوری می‌خواستم ببینم چی میگن! برام جالب بود. از خیلی از عراقیا و موکب‌دارا همین سوالو می‌پرسیدم.

یکی گفت: همه زندگیمو مدیون حسینم، قول دادم تا آخر عمرم نوکری زائراشو بکنم.

یکی‌شون گفت: سیر کردن زائر امام حسین خیلی ثواب داره.

یکی گفت خدمت به زائرا، خدمت به امام‌حسینه.

اما بین این همه، یه جواب خیلی به دلم نشست...
یه پسر جوونِ سبزه که یه سینی خرما دستش گرفته بود و  اول صبح وایساده بود وسط مسیر. سینی رو گرفت سمتم. یه خرما ورداشتم و پرسیدم: چرا برای چند روز از همه زندگی‌ت زدی اومدی اینجا که از زائرا پذیرایی کنی؟

اشک تو چشاش حلقه زد، بغضش رو خورد و با یه صدای گرفته با همون لهجه‌ی عراقی، دست و پا شکسته شروع کرد فارسی صحبت کردن: هرسال همه دل‌خوشیم اینه که فقط یه بار یکی از این خرماها رو به امام‌زمانم تعارف کرده باشم...


https://telegram.me/joinchat/DSBjWz8tcwEA4918uw6Rzw

۰ نظر ۰ موافق ۰ مخالف

اصلاح جامعه به چه قیمتی

اصلاح جامعه به چه قیمتی ❓

▫️یک کسی کوچه را کثیف میکند و‌پوست خربزه را می اندازد در کوچه، که نباید بیندازد.

شما میخواهید نهی از منکر کنید ولی اگر بدانید یک فحش ناموسی به شما میدهد در این صورت این کار آن قدر ارزش ندارد که شما یک فحش ناموسی بشنوید.

▪️ یک وقت هم هست که موضوع، موضوعی است که اسلام برای ان اهمیتی بالاتر از جان و حیثیت انسان قائل است.
می بیند قرآن به خطر افتاده، وضعیت در سر حد به خطر افتادن اصول قرآن است، در سر حد به خطر افتادن عدالت است، قرآن صریح میگوسد هدف انبیا برقراری عدالت در اجتماع بشری است:
 مسئله ظلم‌و‌عدالت، اصل و‌محور زندگی بشریت است.

پیغمبر اکرم فرمود:
هیچ‌اجتماعی نمی تواند بر شالوده ظلم و ستم باقی بماند.
▫️بنابراین، امر به‌معروف و نهی از منکر در مسائل بزرگ مرز نمی شناسد.
حسین بن علی(ع) فهماند که انسان در راه امر به معروف و‌نهی از منکر به جایی میرسد که مال و آبروی خودش را باید فدا کند، ملامت مردم را باید متوجه خودش کند همان طور که حسین(ع) کرد.
 
📚 #امربه_معروف_ونهی_ازمنکر  ص ۸۵ و۸۶
✍ #شهید_مطهری

۰ نظر ۰ موافق ۰ مخالف

دستفروش جوان


برای حسینی بودن فقط اشک کافی نیست....
امروز پنجشنبه 15 مهر وقت نماز ظهر
دستفروش جوان راس اذان مشغول نماز شده بود.
معنای چیده شدن از آخر مجلس را بهتر فهمیدم...

۰ نظر ۰ موافق ۰ مخالف

این رنگ را خریده ام تا جوان شوم




گاهی یک قطعه از یک کتاب چنان اشکی برچشمانت مینشاند
 و چنان شوری به قلبت سرازیر میکند که دوست داری این لذت را با دیگران هم تقسیم کنی...🌸
🌼از این متن نسبتا بلند هم خودتان لذت ببرید هم برای دیگران بفرستید...🌼

#از_دیار_حبیب

حبیب آرام و بی صدا از بازار کوفه می گذرد و قطرات اشک از لابه لای شیارهای صورتش می گذرد و ریش های سپیدش را می شوید.

اشک ریزان و زمزمه کنان آهنگران را پشت سر می گذارد و در کنار عطار آشنایی می ایستد:
" سلام بنده خدا! قدری از آن رنگ هایت به من بده."

چهره عطار به دیدن سیمای آشنای حبیب از هم گشوده می شود:
" علیک سلام ای حبیب خدا! در این بازار آشفته تو در فکر رنگ موی خودی؟"

حبیب لب به لبخندی تلخ می گشاید و می گوید:
" در همین بازار آشفته است که تو هم به کاسبی ات می رسی."

پیش از آنکه عطار پاسخی تدارک ببیند، "مسلم بن عوسجه" از راه می رسد و از چند قدمی سلام می کند.
 حبیب سلام او را به گرمی پاسخ می دهد و آغوش می گشاید و هر دو همدیگر را گرم در بغل می گیرند و حال می پرسند.

عطار رنگ را به حبیب می دهد و پولش را می ستاند...

- "می بینی مسلم؟می بینی بازار کوفه چه خبر است؟ همه در کار ساختن و خریدن شمشیر و زره و خنجر و نیزه اند؛ اسب های جنگی می خرند؛ زین و برگ تدارک می بینند."

بغض مسلم می ترکد و اشک به پهنای صورتش فرو می ریزد:
" همه دارند مهیای جنگ با حسین می شوند."

لب ها و دست های حبیب از هجوم غصه می لرزد؛
 آنچنان که بسته رنگ از دستش به زمین می افتد.
رازش را به مسلم بن عوسجه که می تواند بگوید؛
شاید بیان این راز التیامی برای دل هر دو باشد. سر به گوش مسلم می برد وبغض آلود نجوا می کند:
" این رنگ را خریده ام تا جوان شوم برای حضور در سپاه حسین و به خدا از پا نمی نشینم مگر که از خون خودم بر این سر و صورت رنگ بزنم در راه حسین"
این کلام نه تنها از التهاب هر دو کم نمی کند که به آتش درد و اشتیاقشان دامن می زند.
هر دو آنچنان غرق در دنیای دیگرند که نمی فهمند چگونه با هم وداع می کنند....


۰ نظر ۰ موافق ۰ مخالف

کربلا همین شکلی بود


کربلا همین شکلی بود
مظلومین را کشتند
بقیه فقط نگاه می‌کردند❗️
https://telegram.me/joinchat/DSBjWz8tcwEA4918uw6Rzw

🌸🌼از او..🌼🌸
میعادگاه منتظران موعود..
مظلومین را کشتند
بقیه فقط نگاه می‌کردند❗️
https://telegram.me/joinchat/DSBjWz8tcwEA4918uw6Rzw

🌸🌼از او..🌼🌸
میعادگاه منتظران موعود..


۰ نظر ۰ موافق ۰ مخالف
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان