امام دوازدهم منجی موعود

محبت،معرفت، حرکت گامی به سوی ظهور

این رنگ را خریده ام تا جوان شوم




گاهی یک قطعه از یک کتاب چنان اشکی برچشمانت مینشاند
 و چنان شوری به قلبت سرازیر میکند که دوست داری این لذت را با دیگران هم تقسیم کنی...🌸
🌼از این متن نسبتا بلند هم خودتان لذت ببرید هم برای دیگران بفرستید...🌼

#از_دیار_حبیب

حبیب آرام و بی صدا از بازار کوفه می گذرد و قطرات اشک از لابه لای شیارهای صورتش می گذرد و ریش های سپیدش را می شوید.

اشک ریزان و زمزمه کنان آهنگران را پشت سر می گذارد و در کنار عطار آشنایی می ایستد:
" سلام بنده خدا! قدری از آن رنگ هایت به من بده."

چهره عطار به دیدن سیمای آشنای حبیب از هم گشوده می شود:
" علیک سلام ای حبیب خدا! در این بازار آشفته تو در فکر رنگ موی خودی؟"

حبیب لب به لبخندی تلخ می گشاید و می گوید:
" در همین بازار آشفته است که تو هم به کاسبی ات می رسی."

پیش از آنکه عطار پاسخی تدارک ببیند، "مسلم بن عوسجه" از راه می رسد و از چند قدمی سلام می کند.
 حبیب سلام او را به گرمی پاسخ می دهد و آغوش می گشاید و هر دو همدیگر را گرم در بغل می گیرند و حال می پرسند.

عطار رنگ را به حبیب می دهد و پولش را می ستاند...

- "می بینی مسلم؟می بینی بازار کوفه چه خبر است؟ همه در کار ساختن و خریدن شمشیر و زره و خنجر و نیزه اند؛ اسب های جنگی می خرند؛ زین و برگ تدارک می بینند."

بغض مسلم می ترکد و اشک به پهنای صورتش فرو می ریزد:
" همه دارند مهیای جنگ با حسین می شوند."

لب ها و دست های حبیب از هجوم غصه می لرزد؛
 آنچنان که بسته رنگ از دستش به زمین می افتد.
رازش را به مسلم بن عوسجه که می تواند بگوید؛
شاید بیان این راز التیامی برای دل هر دو باشد. سر به گوش مسلم می برد وبغض آلود نجوا می کند:
" این رنگ را خریده ام تا جوان شوم برای حضور در سپاه حسین و به خدا از پا نمی نشینم مگر که از خون خودم بر این سر و صورت رنگ بزنم در راه حسین"
این کلام نه تنها از التهاب هر دو کم نمی کند که به آتش درد و اشتیاقشان دامن می زند.
هر دو آنچنان غرق در دنیای دیگرند که نمی فهمند چگونه با هم وداع می کنند....


۰ نظر ۰ موافق ۰ مخالف

کتاب از او

#بریده_کتاب

دکتر برای معاینه‌ی قبل از عمل آمد و پای محمدرضا را دید.

گفت:  «این پایت را نمی‌گویم. پایی را که مجروح است و قرار است قطع کنیم نشان بده.»

محمدرضا با تعجب به پایش خیره شد، آب دهانش را قورت داد و گفت:  «باور کنید همین پایم است.»



دکتر زل زد توی چشم‌های محمدرضا. نیشخندی زد و گفت:  «دست بردار پسر. این پا که از پاهای من هم سالم‌تر است.»

اشک در چشمان محمدرضا حلقه زد. دستی به پایش کشید و حرفی نزد. خودش هم نمی‌دانست که چه اتفاقی افتاده است. دکتر کمی جا خورد. دوباره به پای محمدرضا نگاهی کرد و گفت:  «پس همین پایت است!»

مکثی کرد و بعد پرسید:  «آقای شفیعی! شما مادر دارید؟»

زبان محمدرضا قفل شده بود. بغضش را فروخورد و سر تکان داد. دکتر گفت:  «کار مادرت است. هرکاری کرده، او کرده.»

محمدرضا حال خودش را نمی‌دانست. روی زمین راه نمی‌رفت؛ پروانه‌ای بود که دنبال شمع می‌گشت.

مادر وقتی پسرش را سالم دید، رو کرد سمت جمکران و گریه‌کنان تشکر کرد.

نام کتاب: مجموعه از او (کتاب هنوز سالم است)
زندگی شهید محمدرضا شفیعی
@yaremana
https://telegram.me/joinchat/DSBjWz8tcwEA4918uw6Rzw

۰ نظر ۰ موافق ۰ مخالف
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان