امام دوازدهم منجی موعود

محبت،معرفت، حرکت گامی به سوی ظهور

و آنکه دیرتر آمد (قسمت سیزدهم)

بر خلاف تصورم احمد نه غمگین بود و نه رنجور . هیچ وقت او را این طور سرحال ندیده بودم . با اشتیاقی صد چندان مرا در آغوش گرفت و بوسید و گفت : « خیلی اذیتت کرده اند ؟ »
پبه درختی تکیه دادیم . احمد ساکت بود . نمی دانم به چه فکر می کرد .
پرسیدم : « حکیم به سراغ تو هم آمد ؟ »
گفتم : « مگر تو ماجرا را نگفته ای ؟»
جواب داد : « مگر می شود نگویم ؟ البته پدرش سفارش کرد آن را برای دیگران سفارش نکنم . می گوید خطرناک است. اما نمی دانی خودش چه حالی شد . فوری کتاب هایش را آورد و تا شب به آن ها ور رفت . آخر سر با ذوق و شوق گفت که هویت سرور را پیدا نکرده است . »
سرم داغ شد . به زحمت آب دهنم را فرو دادم و گفتم : « مرا بگو آمده بودم مطمئن شوم آن چه دیده ایم خیالات بوده ، آن وقت تو مژده سرور را می دهی؟ »
خیلی اذیتت کرده اند وگرنه آن ماجرا طوری نبود که به این زودی در آن شک کنی یا فراموشش کنی . بیاد بیاور صورت زیبای سرور و بوی خوشش را . راستی می توانی آن بوی خوش را به این زودی فراموش کنی . »
گفتم : « مگر می توانم فراموشش کنم ؟ بگو که پدرت چه چیزی دربارۀ او پیدا کرده ؟ »احمدگفت:«پدرم همان را گفت که سرور گفته بود . که نشانه هایش به امام غایب شیعیان فرزند ابی الحسن عسگری می ماند . چندین نام دارد محمد ، عبدالله و مهدی . یادت می آید که گفت فرزند حسن بن علی است ؟ معجزاتش را به یاد آور . پدرم گفت او نه اسیر مکان است نه اسیر زمان ، آن طور ک ماییم . »
گفتم : « اما ، ما که شیعه نیستیم . پس چرا به دادمان رسید ؟ »
با اشتیاق زیاد از جا پرید . دست هایش را ه هم زد و گفت : « پدرم می گوید او ولی ِ خدا بر زمین است که به داد هر نیازمندی از هر دین و ایمانی می رسد . نمی دانی چه حال و روزی دارم . از شوق و دلتنگی پرپر می زنم . دلم می خواهد از اینجا بروم . خودم را گم کنم و صدایش بزنم و آنقدر گریه کنم ، آن قدر استغاثه کنم که به کمکم بیاید و آن وقت دیگر دست از دامنش بر ندارم . شده پشت سرش تا آن سر دنیا می روم و دیگر هرگز یک لحظه هم از او جدا نمی شوم . مثل همان مرد سپید پوش ، دیدی با چه شیفتگی به امام نگاه می کرد . همین روزها راه می افتم و می روم . پدرم هم به وجود سرور ایمان آورده . می گوید می دانم که بالاخره تاب نمی آوری و به دنبال او می روی . »
شوقش بیشتر در دل من ترس می انداخت تا علاقه و همدلی ام را بر انگیزد . گفتم : « واقعا می خوای بروی ؟ خانواده ات چه می شود.اگر گم و گور شوی و بلایی به سرت بیاید و سرور هم به کمکت نیاید چه؟ چه کار می کنی ؟ »
به یاد پدرم و خشونت نگاهش افتادم . احمد با لبخندی عجیب به من خیره شد . در نگاهش ترحم بود و بس . جلو آمد و دست روی شانه ام گذاشت و گفت : « باز هم حرف سرور درست درآمد . احمد زودتر و مجحمود دیرتر . نه محمود جان ، من شک ندارم و مطمئنم اگر او را از ته دل بخوانم ، اجابت می کند . »

۰ نظر ۰ موافق ۰ مخالف

از او

از کودکی در گوشمان خواندند که دنیا را یک نفر نجات میدهد،
از کودک کشی....
از گرسنگی...
از بی پدری...
از هر زشتی و بدی...
بزرگ تر شدیم فهمیدیم شیعیان یعنی من و تو یک گروهی هستیم که امامی دارد...
و او می آید...
و عالم را گلستان میکند....
خیلی ها نسبت به "او" احساسی ندارند.
خیلی ها "او" را نمیشناسند.
و خیلی ها برای آمدن او کاری نمیکنند.
اما ما...
دلمان میخواهد این محبت، معرفت، و حرکت را نقش بزنیم...
لینک این کانال را برای دوستانتان بفرستید تا گامی باشد برای یاری رساندن به مهربان ترین...


https://telegram.me/joinchat/DSBjWz8tcwEA4918uw6Rzw

۰ نظر ۰ موافق ۰ مخالف

و آنکه دیرتر آمد (قسمت دوازدهم)

خواستم اعتراض کنم که من دیوانه نیستم و هرچه دیدم و گفتم راست است ، اما ترسیدم برای پرحرفی ام دارویی دیگر اضافه کند.
با رفتن حکیم ، پدر بر خلاف تصورم با خشونتی عجیب که در چشمان و لحن صدایش موج مبی زد ، به رویم خم شد و گفت : « ترجیح می دادم بمیری تا آن که بگویند دیوانه شده ای . پس دست از این مسخره بازی ها بردار و دیگر مزخرف نگو . »


خواستم اعتراض کنم ، اما پدر دست دست بالا آورد و گفت : « حرف نزن . اگر هم بر فرض محال آن چه گفتی درست باشد ، نمی خواهم کلمه ای در موردش با کسی حرف بزنی . نمی خواهم فکر کنند که از مذهب خارج شده ای . خدا شاهد است اگر باز هم حرف آن سرور را بزنی ، در همان صحرا به چهار میخت میکشم تا در تیغ آفتاب بریان شوی . اگر یک بار دیگر با این احمد سلام و علیک کنی، قلم پایت را می شکنم . فهمیدی!


چنان فریادی توی صورتم کشید و نفسش چنان داغ و آتشین بود که بی اختیار سر به تسلیم تکان دادم و به مادر نگاه کردم بلکه میانجی شود اما اخم و خشونت چشم های او دست کمی  از چشم های پدر نداشت .


مگر می توانستم احمد را نبینم و از حال و روزش با خبر نشوم !؟ بخصوص پچ پچ همسایه ها کلافه ام میکرد. که احمد و محمود مجنون شده اند و احمد کارش زار است . آنقدر گفتند که خودم هم به شک افتادم . نکند واقعاً دچار توهم شده ام و آن هم تأثیر آفتاب است ؟
کلید راز پیش احمد بود و من از یک روز غیبت پدرم استفاده کردم و به دیدار احمد رفتم...

۰ نظر ۰ موافق ۰ مخالف

و آنکه دیرتر آمد (قسمت یازدهم)

مادر آب انار را به سوی پدر دراز کرد که مدام به پشت دستش می زد و نچ نچ می کرد و آه می کشید . مادر گفت : « بچه ام بس که آفتاب به مغزش خورده ، عقلش را از دست داد.
بابا آب انار را گرفت و گفت : « بعید هم نیست . مگر سلیم نبود که در تیغ آفتاب عقلش را از دست داده و چه حرف ها که نمی زد . » و آب انار را دم دهانم گرفت و گفت : بخور پسرم گرما زده شده ای و هذیان می گویی .
حکیم از خواندن کتاب پوست بزرگش فارغ شد . کنج لب هایش را پایین کشیده بود و ابروانش را بالا برده بود
دست دراز کرد و پلک زیر چشم راستم را پایین کشید و گفت : این حرف ها خاصیت سن است . قبل از بلوغ ، همه شان دچار توهم و خیالبافی می شوند . می خواهند خودنمایی کنند . خودشان را به بی عقلی
می زنند تا جلب ترحم کنند ...
گفتی در صحرا چه خوردید ؟
گفتم : « حنظل » و خواستم بگویم که از معجزۀ دست سرور چفدر شیرین و گوارا شده بود که حکیم مهلت نداد و گفت : « دیگر بدتر ، نشنیده اید زهر حنظل چطور عقل را زایل می کند ؟
مادر به سر زد و نالید : نادر برایت بمیرد که گرسنگی و تشنگی کشیدی.
گفتم : اتفاقا برعکس ، خاصیت حنظلی که سرور به خودمان داد ، نه گرسنگی کشیده ایم و نه تشنگی. تازه خیلی هم ...
پدر حرفم را برید و گفت : « نمی خواهم این مزخرفات را بشنوم . » و رو به حکیم ادامه داد : « رحم کنید . پسرم دارد از دست می رود
حکیم کیسۀ کوچکی را از جیب درآورد و به پدر داد و گفت : « این دارو بد بوست و بد طعم ، اما خاصیتش حرف ندارد . هم زهر حنظل را می بُرد و هم دیوانگی را از سرش می پراند .
خواستم اعتراض کنم که من دیوانه نیستم و هرچه دیدم و گفتم راست است ، اما ترسیدم برای پرحرفی ام دارویی دیگر اضافه کند.

۰ نظر ۰ موافق ۰ مخالف

و آنکه دیرتر آمد (قسمت دهم)

ما مرده هایی بودیم که زنده شدیم . این را پیرمرد خارکنی گفت که ما رو پیدا کرد . دست از کار کشید تا ما را به خانواده مان برساند تا به قول خودش با مژدگانی ای که می گیرد ، یک سور و سات حسابی راه بیندازد . نمی توانستم از آن جا دل بکنیم .حالا که پیدا شده بودیم ، جای آنکه خوشحال باشیم ، دلتنگ گم شده ای بودیم که بر آن تپه ای که از آن دور می شدیم ، محو شده بود .


۰ نظر ۰ موافق ۰ مخالف

و آنکه دیرتر آمد (قسمت نهم)

مرد گفت :
« نمی خواهید حنظل بخورید ؟ »
احمد گفت : « هرچه از شما برسد ، نیکوست »
سرور دو حنظلی را که مردِ همراهش به او داده بود ، در دست چرخاند و نیمه کرد و به ما داد و گفت :اینک من می روم ، اما خیالتان آسوده باشد.تا ساعتی دیگر از اینجا نجات خواهیدیافت . »
 
حنظل را به دهان گذاشتم . با آن که شیرین و خنک بود ، اما مزه نمی داد ، چون فکر جدایی از او تلخ تر از طعم حنظلِ شیرین بود . گریان گفتم : « باز هم شما را خواهیم دید ؟ »
احمد روی پای او افتاد و گفت : « نمی شود ما را هم با خودتان ببرید ؟ »
سرور موی او را نوازش کرد و گفت :
« هر وقت مرا از ته دل بخوانید ، می بینید» .
شما از من خواهید بود ، احمد زودتر و محمود دیرتر . »
نرم و سبک برخاست . مرد سپید پوش نیز .
نالیدم :
«آقا ! »
 آن ها سوار بر اسب شدند .




احمد مبهوت ایستاده بود . مرد به خداحافظی دست بلند کرد و حرکت کرد . به دنبالش دوبدم و فریاد زدم :
« ما را فراموش نکنید .»
نگاهشان کردم تا آخرین تپه محو شدند .

۰ نظر ۰ موافق ۰ مخالف

ﭼﻪ ﺍﻧﺘﻈﺎﺭ ﻋﺠﻴﺒﻲ...!


ﭼﻪ ﺍﻧﺘﻈﺎﺭ ﻋﺠﻴﺒﻲ...!
ﺗﻮ ﺑﻴﻦ ﻣﻨﺘﻈﺮﺍﻥ ﻫﻢ ﻋﺰﻳﺰ ﻣﻦ ﭼﻪ ﻏﺮﻳﺒﻲ...
ﻋﺠﻴﺐ ﺗﺮ ﮐﻪ ﭼﻪ ﺁﺳﺎﻥ ، ﻧﺒﻮﺩﻧﺖ ﺷﺪﻩ ﻋﺎﺩﺕ
،ﭼﻪ ﮐﻮﺩﮐﺎﻧﻪ ﺳﭙﺮﺩﻳﻢ ﺩﻝ ﺑﻪ ﺑﺎﺯﻱ ﻗﺴﻤﺖ
ﭼﻪ ﺑﻲ ﺧﻴﺎﻝ ﻧﺸﺴﺘﻴﻢ....!!!
ﻧﻪ ﮐﻮﺷﺸﻲ، ﻧﻪ ﻭﻓﺎﻳﻲﻓﻘﻂ ﻧﺸﺴﺘﻴﻢ ﻭ ﮔﻔﺘﻴﻢ:
ﺧﺪﺍ ﮐﻨﺪ ﮐﻪ ﺑﻴﺎﻳﻲ...
اینجا جای کسانیست که عهد بستند برخیزند و به این نشستن پایان دهند
اینجا جای شماست...!
از او...
https://telegram.me/yaremana

۰ نظر ۰ موافق ۰ مخالف

و آنکه دیرتر آمد (قسمت هشتم)

دست هایشان هنگام نماز مثل شیعیان از بغل آویخته بود . احمد پس از مکثی طولانی شانه بالا انداخت که اهمیتی ندارد و پشت سر سرور قامت بست. من هم قامت بستم .بوی خوش چنان پراکنده بود که بی اختیار چشمانم را بستم و به کلمۀ کلمۀ نماز فکر کردم.



🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺

برای اولین بار بدون کمترین مکث نمازم را کامل خواندم . آن نماز زیبا ترین و خالصانه ترین نمازی بود که در طول زندگی خوانده ام . حسرتش هنوز بر دلم است .

🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸

پس از نماز دو زانو در برابر سرور نشستیم . مرد دلنشین ترین تیسم ها را کرد و گفت :«خوب ، مردان مؤمن ، شب را چطور گذراندید ؟ »
 احمد گفت : « خیلی راحت بودیم . حتی تشنه و گرسنه و گرما زده هم نشدیم . فقط خیلی دلتنگ شما بودیم . مطمئنم از احوال ما با خبر بودید . »
گفتم : « این معجزه های شما فقط از پیامبران بر می آید.»

🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹

جوان پس از مکثی طولانی لبخند زد و گفت:« شما که خوب می دانید پیامبری با رسالت حضرت محمد مصطفی (ص) خاتمه یافت.
مردی که شما سرور لقبش داده اید ، پیامبرنیست ، بلکه پیامبرزاده است . »
به پهلوی احمد زدم و گفتم : « دیدی ؟ می داند به او سرور لقب داده ایم . »

🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷


احمد پرسید : « نَسَبتان به کدام پیامبر می رسد ؟ »
لبخندی زد و گفت: « به آقا و سرورمان 🌸محمد مصطفی🌸 که درود و رحمت خدا بر اوست از ازل تا به ابد . »
پرسیدم : « پدرتان کیست ؟ »
گفت :
« حسن بن علی ! »
احمد با تعجب گفت : « امام شیعیان ! » و با دهانی باز به جوان خیره شد .
گفت : « اما شیعیان که می گویند پسر حسن بن علی از دیده ها غایب است ؟ »
جوان خدید و گفت : « آیا این طور است ؟ آیا من از نظر شما غایبم یا به چشمتان می آیم ؟ »
اشک از چشمان احمد جاری شد و گفت : « پدرم اعتقاد شیعیان را به شما باور ندارد . » و محکم به زانوی خود زد و گریان گفت : « ای پدر ، کجایی که ببینی آن که به او بی اعتقادی پیش چشمان من است ؟ »
🌸🌹🌷🌷🌺🌷🌹
سرور دست روی شانۀ احمد گذاشت و با مهربانی گفت :« اگر تو به آنچه می بینی شک نکنی ، پدرتنیز به من ایمان خواهد آورد »
احمد گریان گفت : « آقا چگونه شک کنم به آنچه می بینم ؟ اگر به آنچه خود هستم شک کنم، به آنچه شما هستید ، شک نمی کنم . »
من نیز گریان گفتم : « اگر احمد هم شک کند ، من شک نمی کنم . » دست به سرم کشید . در این نوازش مهری بود که من تا آن زمان بیهوده ، آن را در دستان پدر  و مادر جستجو کرده بودم .

۰ نظر ۰ موافق ۰ مخالف

معرفی کانال تلگرامی


🌼🌸@yaremana🌸🌼


دوستان مانا!

یاران حضرت!

مطالب را هم بخوانید.

هم به اطلاع دیگران برسانید.

برای 

یاری حضرت حجت این امر را انجام دهید.

دوستانتان را به این مجموعه دعوت کنید.


https://telegram.me/joinchat/DSBjWz8tcwEA4918uw6Rzw

🌼🌼از او🌼🌼

جایی برای شما که می خواهید حق را بشناسید و یاریش کنید.


🌸مطالب ناب را برای دوستانتان فور وارد کنید...🌸

۰ نظر ۰ موافق ۰ مخالف

تکرارتاریخ



انا لله و انا الیه راجعون


این چند روزی که مسائل اخیر ایران را شنیده‌ام، 

قلبم در فشار است. 

ما را فروختند. 

استقلال ما را فروختند.

عزت ما پایکوب شد. 

عظمت ایران از بین رفت. 

این وقاحت و ننگ از دولت است. 

از شما ملت نیست. شما ملت فهم دارید. هوشیاری دارید. مجلس در این فضاحت سهیم است



آن آقایانی که می‌آیند و می‌گویند که باید خفه شد، این‌جا هم باید خفه شد؟ باید خفه شد؟ ما را بفروشند و ما خفه شویم؟  ما را ذلیل کنند و ما خفه شویم؟  ایران را نابود کنند و ما خفه شویم؟



والله گناهکار است کسی که داد نزند. 

پس داد بزنید. 

ای سران اسلام به داد اسلام برسید. 

ای علمای قم به داد اسلام برسید.

تمام گرفتاری‌های ما از این آمریکاست

این وکلا هم از آمریکا هستند، این وزرا هم از امریکا هستند، اگر نیستند چرا در مقابل آن نمی ایستند؟ چرا داد نمی زنند؟



در تمام دولت‌ها به یاد نمی‌آورم دولت بی حیثیتی تصویب نامه‌ای از این ننگین‌تر و موهن‌تر قانون کرده باشد. این ملت ایران باید زنجیرها را پاره کند. این ارتش ایران نباید اجازه دهد این کارهای ننگین بشود. این دولت باید ساقط بشود.

                                 


دانشجویان عزیز، این ها وظیفه دارند مخالفت کنند. در ممالک خارجه اگر دانشجوی مسلمان ایرانی است، اگر طلبه ایرانی هستند، این ها باید ساکت ننشینند و آبروی مذهب و ملت را محافظت کنند.



جو سکوت به ضرر اسلام است. به ضرر مسلمان است. به ضرر ایرانی است. و به ضرر ملت است. هر طور شده باید شکسته شود و از میان برداشته شود تا اسلام و ایران به منافعشان برسند.


والسلام علیکم و رحمة الله و برکاته


روح الله موسوی خمینی ۴ آبان ۱۳۴۳



۰ نظر ۰ موافق ۰ مخالف
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان