امام دوازدهم منجی موعود

محبت،معرفت، حرکت گامی به سوی ظهور

و آنکه دیرتر آمد (قسمت نهم)

مرد گفت :
« نمی خواهید حنظل بخورید ؟ »
احمد گفت : « هرچه از شما برسد ، نیکوست »
سرور دو حنظلی را که مردِ همراهش به او داده بود ، در دست چرخاند و نیمه کرد و به ما داد و گفت :اینک من می روم ، اما خیالتان آسوده باشد.تا ساعتی دیگر از اینجا نجات خواهیدیافت . »
 
حنظل را به دهان گذاشتم . با آن که شیرین و خنک بود ، اما مزه نمی داد ، چون فکر جدایی از او تلخ تر از طعم حنظلِ شیرین بود . گریان گفتم : « باز هم شما را خواهیم دید ؟ »
احمد روی پای او افتاد و گفت : « نمی شود ما را هم با خودتان ببرید ؟ »
سرور موی او را نوازش کرد و گفت :
« هر وقت مرا از ته دل بخوانید ، می بینید» .
شما از من خواهید بود ، احمد زودتر و محمود دیرتر . »
نرم و سبک برخاست . مرد سپید پوش نیز .
نالیدم :
«آقا ! »
 آن ها سوار بر اسب شدند .




احمد مبهوت ایستاده بود . مرد به خداحافظی دست بلند کرد و حرکت کرد . به دنبالش دوبدم و فریاد زدم :
« ما را فراموش نکنید .»
نگاهشان کردم تا آخرین تپه محو شدند .

۰ نظر ۰ موافق ۰ مخالف

ﭼﻪ ﺍﻧﺘﻈﺎﺭ ﻋﺠﻴﺒﻲ...!


ﭼﻪ ﺍﻧﺘﻈﺎﺭ ﻋﺠﻴﺒﻲ...!
ﺗﻮ ﺑﻴﻦ ﻣﻨﺘﻈﺮﺍﻥ ﻫﻢ ﻋﺰﻳﺰ ﻣﻦ ﭼﻪ ﻏﺮﻳﺒﻲ...
ﻋﺠﻴﺐ ﺗﺮ ﮐﻪ ﭼﻪ ﺁﺳﺎﻥ ، ﻧﺒﻮﺩﻧﺖ ﺷﺪﻩ ﻋﺎﺩﺕ
،ﭼﻪ ﮐﻮﺩﮐﺎﻧﻪ ﺳﭙﺮﺩﻳﻢ ﺩﻝ ﺑﻪ ﺑﺎﺯﻱ ﻗﺴﻤﺖ
ﭼﻪ ﺑﻲ ﺧﻴﺎﻝ ﻧﺸﺴﺘﻴﻢ....!!!
ﻧﻪ ﮐﻮﺷﺸﻲ، ﻧﻪ ﻭﻓﺎﻳﻲﻓﻘﻂ ﻧﺸﺴﺘﻴﻢ ﻭ ﮔﻔﺘﻴﻢ:
ﺧﺪﺍ ﮐﻨﺪ ﮐﻪ ﺑﻴﺎﻳﻲ...
اینجا جای کسانیست که عهد بستند برخیزند و به این نشستن پایان دهند
اینجا جای شماست...!
از او...
https://telegram.me/yaremana

۰ نظر ۰ موافق ۰ مخالف

و آنکه دیرتر آمد (قسمت هشتم)

دست هایشان هنگام نماز مثل شیعیان از بغل آویخته بود . احمد پس از مکثی طولانی شانه بالا انداخت که اهمیتی ندارد و پشت سر سرور قامت بست. من هم قامت بستم .بوی خوش چنان پراکنده بود که بی اختیار چشمانم را بستم و به کلمۀ کلمۀ نماز فکر کردم.



🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺

برای اولین بار بدون کمترین مکث نمازم را کامل خواندم . آن نماز زیبا ترین و خالصانه ترین نمازی بود که در طول زندگی خوانده ام . حسرتش هنوز بر دلم است .

🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸

پس از نماز دو زانو در برابر سرور نشستیم . مرد دلنشین ترین تیسم ها را کرد و گفت :«خوب ، مردان مؤمن ، شب را چطور گذراندید ؟ »
 احمد گفت : « خیلی راحت بودیم . حتی تشنه و گرسنه و گرما زده هم نشدیم . فقط خیلی دلتنگ شما بودیم . مطمئنم از احوال ما با خبر بودید . »
گفتم : « این معجزه های شما فقط از پیامبران بر می آید.»

🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹

جوان پس از مکثی طولانی لبخند زد و گفت:« شما که خوب می دانید پیامبری با رسالت حضرت محمد مصطفی (ص) خاتمه یافت.
مردی که شما سرور لقبش داده اید ، پیامبرنیست ، بلکه پیامبرزاده است . »
به پهلوی احمد زدم و گفتم : « دیدی ؟ می داند به او سرور لقب داده ایم . »

🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷


احمد پرسید : « نَسَبتان به کدام پیامبر می رسد ؟ »
لبخندی زد و گفت: « به آقا و سرورمان 🌸محمد مصطفی🌸 که درود و رحمت خدا بر اوست از ازل تا به ابد . »
پرسیدم : « پدرتان کیست ؟ »
گفت :
« حسن بن علی ! »
احمد با تعجب گفت : « امام شیعیان ! » و با دهانی باز به جوان خیره شد .
گفت : « اما شیعیان که می گویند پسر حسن بن علی از دیده ها غایب است ؟ »
جوان خدید و گفت : « آیا این طور است ؟ آیا من از نظر شما غایبم یا به چشمتان می آیم ؟ »
اشک از چشمان احمد جاری شد و گفت : « پدرم اعتقاد شیعیان را به شما باور ندارد . » و محکم به زانوی خود زد و گریان گفت : « ای پدر ، کجایی که ببینی آن که به او بی اعتقادی پیش چشمان من است ؟ »
🌸🌹🌷🌷🌺🌷🌹
سرور دست روی شانۀ احمد گذاشت و با مهربانی گفت :« اگر تو به آنچه می بینی شک نکنی ، پدرتنیز به من ایمان خواهد آورد »
احمد گریان گفت : « آقا چگونه شک کنم به آنچه می بینم ؟ اگر به آنچه خود هستم شک کنم، به آنچه شما هستید ، شک نمی کنم . »
من نیز گریان گفتم : « اگر احمد هم شک کند ، من شک نمی کنم . » دست به سرم کشید . در این نوازش مهری بود که من تا آن زمان بیهوده ، آن را در دستان پدر  و مادر جستجو کرده بودم .

۰ نظر ۰ موافق ۰ مخالف

معرفی کانال تلگرامی


🌼🌸@yaremana🌸🌼


دوستان مانا!

یاران حضرت!

مطالب را هم بخوانید.

هم به اطلاع دیگران برسانید.

برای 

یاری حضرت حجت این امر را انجام دهید.

دوستانتان را به این مجموعه دعوت کنید.


https://telegram.me/joinchat/DSBjWz8tcwEA4918uw6Rzw

🌼🌼از او🌼🌼

جایی برای شما که می خواهید حق را بشناسید و یاریش کنید.


🌸مطالب ناب را برای دوستانتان فور وارد کنید...🌸

۰ نظر ۰ موافق ۰ مخالف

تکرارتاریخ



انا لله و انا الیه راجعون


این چند روزی که مسائل اخیر ایران را شنیده‌ام، 

قلبم در فشار است. 

ما را فروختند. 

استقلال ما را فروختند.

عزت ما پایکوب شد. 

عظمت ایران از بین رفت. 

این وقاحت و ننگ از دولت است. 

از شما ملت نیست. شما ملت فهم دارید. هوشیاری دارید. مجلس در این فضاحت سهیم است



آن آقایانی که می‌آیند و می‌گویند که باید خفه شد، این‌جا هم باید خفه شد؟ باید خفه شد؟ ما را بفروشند و ما خفه شویم؟  ما را ذلیل کنند و ما خفه شویم؟  ایران را نابود کنند و ما خفه شویم؟



والله گناهکار است کسی که داد نزند. 

پس داد بزنید. 

ای سران اسلام به داد اسلام برسید. 

ای علمای قم به داد اسلام برسید.

تمام گرفتاری‌های ما از این آمریکاست

این وکلا هم از آمریکا هستند، این وزرا هم از امریکا هستند، اگر نیستند چرا در مقابل آن نمی ایستند؟ چرا داد نمی زنند؟



در تمام دولت‌ها به یاد نمی‌آورم دولت بی حیثیتی تصویب نامه‌ای از این ننگین‌تر و موهن‌تر قانون کرده باشد. این ملت ایران باید زنجیرها را پاره کند. این ارتش ایران نباید اجازه دهد این کارهای ننگین بشود. این دولت باید ساقط بشود.

                                 


دانشجویان عزیز، این ها وظیفه دارند مخالفت کنند. در ممالک خارجه اگر دانشجوی مسلمان ایرانی است، اگر طلبه ایرانی هستند، این ها باید ساکت ننشینند و آبروی مذهب و ملت را محافظت کنند.



جو سکوت به ضرر اسلام است. به ضرر مسلمان است. به ضرر ایرانی است. و به ضرر ملت است. هر طور شده باید شکسته شود و از میان برداشته شود تا اسلام و ایران به منافعشان برسند.


والسلام علیکم و رحمة الله و برکاته


روح الله موسوی خمینی ۴ آبان ۱۳۴۳



۰ نظر ۰ موافق ۰ مخالف

برشی از کتاب قدیس




Image result for ‫کتاب قدیس‬‎
جرج جرداق:((بله بله.یار و همدم سالیان دور و نزدیک من، خدا می داند آن روز هاکه مشغول نوشتن کتاب علی صدای عدالت انسانی بودم، همیشه وجود اورا در کنارم احساس میکردم..


۰ نظر ۰ موافق ۰ مخالف

عید غدیر عیدی متفاوت برای شیعیان


شیعیان ومحبان امیرالمومنین

حدود یک هفته تا عیدسعیدغدیرخم باقی مونده،و همین مناسبت بهترین موقعیت برای تبلیغ اسلام علوی است...


اسلامی که امیر و سرور و اولین امامش علی است.


وهابیون منفور با قدمت کمتر از 100سال برای رشد و تسخیر جهان اسلام، و برای نابودی شیعیان نه صبح ها میخوابند و نه میگذارند شبها حداقل ما راحت بخوابیم...می جنگند و می جنگند و می جنگند

در فضای مجازی می جنگند

با سلاح گرم و سرد می جنگند

با جان و مال 💶💵💴و ناموس ی حیای خود 

حتی با کودکان حرامیشان  وارد نبرد باطل دربرابر ما شده اند...


برایشان فرقی ندارد

 شیعه باشی

 یا سنی .


می کشند و سر می برند و بالای سر هر جنازه ی غیر وهابی میرقصند و پایکوبی می کنند...


به خدا قسم خون هر مظلوم یا مسلمان که روی زمین بریزد ،من و شما و تمام شیعیانی که در رختخواب 🛌نرم میخوابیم

 و 

برای رفع  گرسنگی مرغ و برنج  و کوکاکوی اسرائیلی میل میکنیم،مقصریم...


برادران و خواهرانمان را در منا و یمن و عراق و لبنان و .... به شهادت رساندند و تنها حرکت بزرگ ما تظاهرات بعداز نماز جمعه بود....


شما را به آبروی اولین شهیده ی راه ولایت،حضرت زهرا س مبلغ تشیع باشید....


معرفی کتب از ما

ابلاغ و نشر از شما

قدیس

حسنیه

به_پسرم



برای تهیه کتاب با ما تماس بگیریید:025329395395

۰ نظر ۰ موافق ۰ مخالف

وآنکه دیرترآمد(قسمت هفتم)


آنقدر نرم و سبک تاخت می کردند که به نظر می آمد هرگز به ما نمی رسند . احساس کردم قلبم از سینه ام بیرون می جهد . دست وپایم می لرزید و می دانستم احمد هم حال و روزی بهتر از من ندارد . در چنذ قدمی ما از اسب پیاده شدند . احمد جلو دوید و سلام کرد و من هم به خود آمدم و سلام کردم . مرد جوان انتهای دستار را از صورتش کنار زد . صورت چون ماهش پیدا شد . تبسمی کرد و جواب سلاممان را داد . جلوتر رفتم . احمد را دیدم که خم شد دستش را ببوسد اما سرور او را بلند کرد و دستی به سرش کشید . بی اختیار بو کشیدم و گفتم : « دلمان خیلی هوایتان را کرده بود . »

گفت : « می دانم ... شما دلتنگ خدا بودید که سرنماز چنان ذکر می گفتید.اجازه بدهید من هم نمازم را بخوانم تا بعد ... »

 

مردِ دیگر جانماز را پهن کرده بود . مرد سپید پوش اذان می گفت و حی علی خیر العمل را با چنان تحکمی ادا کرد که احساس کردیم ما را هم به خواندن نماز دعوت می کند . گفتم : « منظورش این است که ما هم با آنها نماز بخوانیم ؟ »

                                                 

احمد گفت : « منظورش هرچه باشد ، من نمازم را با آن ها می خوانم »

به دست هایشان اشاره کردم و گفتم :

« نگاه کن ! آن ها شیعه هستند. » 

 👇🏻🌼🌼🌼🌼🌼🌼👇🏻


🌼از او...🌼

۰ نظر ۰ موافق ۰ مخالف

و آنکه دیرتر آمد (قسمت ششم)

تا شب یکسره ار آن جوان حرف زدیم ، از جوانی و زیبایی و مهربانی اش .اصلاً شب و بیابان و گرگ ها و حیوانات درنده را فراموش کرده بودیم . روبه روی احمد نشسته بودم. دستانش را دور زانو انش حلقه کرده بود و به آرامی تکان می خورد و حرف می زد که وقتی مرد را دیدیم چه بگوییم ، چه کار کنیم و چه بپرسیم .
چشمم به پشت سر احمد افتاد و خشکم زد . به فاصله ای نه چندان دور اشباح سیاهی حرکت می کردند . چشم هایشان می درخشید . از جا پریدم و گفتم :
« گرگ ! »



احمد هم بلند شد و کنارم ایستاد .
ترسان گفتم : « چی کار کنیم ؟ »
احمد گفت : « آرام باش  »
نمی توانستم آرام بمانم . ازآن اطمینان و شجاعت خبری نبود . فقط می خواستم از آن دندان های سفید که به سرعت نزدیک می شدند فرار کنم.
خواستم بدوم ، اما احمد بازویم را گرفت و مرا به زور نشاند و گفت : « از جایت تکان نخور . مگر یادت رفته آن مرد چه گفت ؟ »
دست و پا زنان داد زدم : « ولم کن . بگذار بروم . الان تکه وپارمان می کنند . »
احمد شانه هایم را به شدت تکان داد و گفت : « دیوانه ! کجا می خواهی بروی ؟ دور و برت را نگاه کن ! »
راست می گفت . گرگ ها ، محاصره مان کرده بودند و با چشم های براق و ترسناک خیره مان بودند.
بالاخره جسورترین گرگ ها جلو دوید . صورتم را بر شانۀ احمد فشردم و فریاد زدم : « نه ... نه ... »
احمد نفس حبس شده اش را بیرون داد و با لکنت گفت : « نـ..نگاه...کن »
چیزی که دیدم باورنکردنی نبود . گرگ ها حمله می کردند اما پوزشان از شیار نگذشته ، انگار دستی نامرئی پسشان می زد .


احمد آه کشید و وسط دایره نشست . نمی توانستم از مسیری که آن ها رفته بودند ، چشم بردارم. از آن احساس ضعف و بی حالی خبری نبود حتی دیگر ترسی هم از بیابان و حیوانات نداشتم دلم ارام گرفته بود
گفتم : « قربانِ دستش ، حالمان جا آمد »
خم شدم و بر ان شیار ظریف دست کشیدم . از به یاد آوردن آن دستان قوی و آن چشم های گیرا قلبم پر از شادی شد . کنار احمد نشستم و دستم را دور شانه اش حلقه کردم . گفتم : «خوشحال نیستی ؟ »

گفت :«شاید آن مرد ، آدمیزاد نباشد . مثلا ملائک باشد یا .... چه می دانم ؟ »
 گفتم :« بعید هم نیست ، با آن صورت مثل ماه ، آن دستان قـوی و آن بـوی بسـیار خـوش ...... »
خندیدم و گفتم : « با آن حـنظل خوردنمان ! »
احمد هم خندید . سرحال آمده بود . گفت : « شایده فرستادۀ رسول الله بود ! »
گفتم : « چقدر خود را به خدا نزدیک احساس  می کنم »
موقع نماز احمد گفت : « آب که نداریم ، باید تیمم کنیم»
تیمم کردیم و قامت بستیم . من نماز را درست بلدنبودم احمد بلند می خواند و من تکرار می کردم و اسم الله را آن طوری می گفتیم که باید . چون می دانستیم که خدا می شنود . خورشید در حال غروب بود . نورش دیگر آزار دهنده نبود .
تا شب یکسره ار آن جوان حرف زدیم ، از جوانی و زیبایی و مهربانی اش .اصلاً شب و بیابان و گرگ ها و حیوانات درنده را فراموش کرده بودیم . روبه روی احمد نشسته بودم. دستانش را دور زانو انش حلقه کرده بود و به آرامی تکان می خورد و حرف می زد که وقتی مرد را دیدیم چه بگوییم ، چه کار کنیم و چه بپرسیم .
چشمم به پشت سر احمد افتاد و خشکم زد . به فاصله ای نه چندان دور اشباح سیاهی حرکت می کردند . چشم هایشان می درخشید . از جا پریدم و گفتم :
« گرگ ! »
احمد هم بلند شد و کنارم ایستاد .
ترسان گفتم : « چی کار کنیم ؟ »
احمد گفت : « آرام باش  »
نمی توانستم آرام بمانم . ازآن اطمینان و شجاعت خبری نبود . فقط می خواستم از آن دندان های سفید که به سرعت نزدیک می شدند فرار کنم.
خواستم بدوم ، اما احمد بازویم را گرفت و مرا به زور نشاند و گفت : « از جایت تکان نخور . مگر یادت رفته آن مرد چه گفت ؟ »
دست و پا زنان داد زدم : « ولم کن . بگذار بروم . الان تکه وپارمان می کنند . »
احمد شانه هایم را به شدت تکان داد و گفت : « دیوانه ! کجا می خواهی بروی ؟ دور و برت را نگاه کن ! »
راست می گفت . گرگ ها ، محاصره مان کرده بودند و با چشم های براق و ترسناک خیره مان بودند.
بالاخره جسورترین گرگ ها جلو دوید . صورتم را بر شانۀ احمد فشردم و فریاد زدم : « نه ... نه ... »
احمد نفس حبس شده اش را بیرون داد و با لکنت گفت : « نـ..نگاه...کن »

چیزی که دیدم باورنکردنی نبود . گرگ ها حمله می کردند اما پوزشان از شیار نگذشته ، انگار دستی نامرئی پسشان می زد .


با ما همراه باشید ادامه دارد....



۰ نظر ۰ موافق ۰ مخالف

و آنکه دیرتر آمد (قسمت پنجم)

مرد گفت :« محمود ! برو دوتا حنظل بیاور .»

رفتم و آوردم . جوان یکی از حنظل ها را در دستش چرخی داد و با فشار انگشتان دو نیمه کرد و نیمی را به من داد و گفت :
«بخور »
همه می دانند که حنظل چقدر بد طعم و تلخ است مِن و مِنی کردم و گفتم : « آخر»
با تحکم گفت :
«بخور»



بی اختیار حنظل را به دهان بردم . احمد آب دهانش را فرو داد و خود را کمی عقب کشید . حنظل چنان شیرین و خنک بود که به عمرم چنان میوه ای نخورده بودم . احمد گفت : « چطور بود ؟ »

گفتم : « عالی » مرد حنظل دیگر را هم نیمه کرد و به احمد داد . فکر کردم اگر من هم مثل احمد حنظل خورده باشم که پس حسابی آبرویمان رفته است .
مرد جوان گفت :
« سیر شدید ؟»
احمد گفت : « حسابی ! سیر و سیراب دست شما درد نکنه»
مرد دست بر زانو گذاشت و بلند شد . برخاستنش مثل حرکت ابر نرم و مواج بود . گفت :
« میروم و فردا همین موقع بر می گردم »
احمد دوید وگوشه ردای جوان را گرفت و گفت : « فقط راه را نشانمان بدهید... پدر و مادرمان دق می کنند .»
مرد به سرمان دستی کشید و گفت :
«به وقتش می روید »
وبا نیزه خطی به دور ما کشید . گفت :
« تا وقتی که از خط بیرون نیایید در امانید ، حالا برگرد»
گفتم : « چشم ! »
در روی دورترین تپه محو شدند. احمد مات و مبهوت بر جای مانده بود . گفتم : «عجب مردی . چه ابهتی !»



۰ نظر ۰ موافق ۰ مخالف
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان