امام دوازدهم منجی موعود

محبت،معرفت، حرکت گامی به سوی ظهور

و آنکه دیرتر آمد (قسمت دوم)


به تکان های آرامی به هوش آمدم . انگار سوار شتر راهواری بود که نرم نرم روی شن ها راه می رفت و این شتر ، عجب کجاوۀ نرمی داشت . کم کم حواسم سر جاش آمد .

کجاوۀ نرم ، شانه احمد بود که مرا روی دوش می برد . چفیه اش را روی سر و گردنم پیچیده بود . نفسش مقطع و پشت گردنش خیس عرق بود . آفتاب می تابید و ما  در بیابانی هموار پیش می رفتیم .



چشمم که به سایه احمد می افتاد ، دلم آتش گرفت.

دولا راه می رفت و پاهایش را بر زمین می کشید . عجب بی مروتی هستم من !
تکانی به خودم دادم . احمد فوراً مرا زمین گذاشت و به رویم خم شد . صورتش سوخته بود .

چشم هایش سرخ و لب هایش خشک و ترک خورده بود . به زحمت گفت : « خوبی ؟ »
سر تکان دادم که خوبم . لبخند زد و گفت : « اذیت شدی ؟ »

نمی دانم مرا چقدر راه بر دوش حمل کرده بود ، اما مهم معرفتی بود که نشان داده بود.
مرگ پیش رویم بود بی اختیار دست احمد را گرفتم . از نگاهم به منظورم پی برد .
گفت : « نترس ، بالاخره به یه جایی می رسیم »
گفتم : « کاش زودتر بمیریم . »
لب گزید . گریه اش گرفت . صورتش را میان دو دست گرفت و با صدایی بریده گفت : « بیا توسل کنیم . »

گفتم : « توسل ؟ بی فایده اس . کارمان تماس است .» و نالیدم و مشت بر سر زدم .
احمد گفت : « نا امید نباش . خدا ارحم الراحمین است . به داده بنده اش می رسد . »

چشمانم را از بی حالی بستم احمد گریان می گفت :
« خدایا ، خداوندا ، تو را به عزّت رسول الله قسم که ما را از این وضع نجات بده . »

با چنان سوزی  نام حضرت رسول (ص) را می برد که دلم به درد آمد و بغضم گرفت . یعنی ممکن است این استغاثه که به عرش برسد و خدا فریاد رسمان  شود ؟

این آخرین غروب زندگی ماست و چه زندگی کوتاهی !
فقط سیزده سال . به نظر می رسد اگر مؤمن تر از این بودم ، اگر منتظر سن تکلیف نمی شدم تا برای رفع تکلیف نماز بخوانم شاید خدا کمکم می کرد . دلم از خودم و خانواده ام گرفت ، مخصوصاً از پدرم . با آنکه به ظاهر سنی متعصبی بود اما در تعالیم دینی ام کوتاهی می کرد .

من که تا آن وقت به یاد خدا نبوده ام ، پس چه طور توقع داشته باشم که خدا به دادم برسد ؟
در دل گفتم : « یا الله العفو ، العفو ... »
هردو بی رمق روی زمین افتاده بودیم.دنیا برایمان تمام شده بود.هیچ کداممان حرفی نمیزدیم...
ناگهان بر تپه ای دوردست دو سیاهی دیدم . چشمانم را ریز کردم و دقیق شدم . نه ، این سراب نیست . سیاهی ها به سمت ما می آمدند . سعی کردم دستش را بگیرم که ناگهان از وحشت بر جا خشک شدم . ماری بزرگ و سیاه آهسته از پای احمد بالا می آمد . تقلا کردم خود را پیش بکشم اما نتوانستم . حتی نا نداشتم که رو به احمد بچرخم .

نالیدم و دستم را بر شن ها کوفتم . اما احمد حرکتی نکرد . مار تا روی سینه اش بالا آمد . به زحمت دستم را پیش بردم و نوک انگشتانش را لمس کردم . تکانی خورد و چشمانش را باز کرد . درست در این لحضه مار سرش را بالا آورد . آماده می شد که روی صورت و گردن احمد بجهد و نیشش را فرو کند . احمد ناله ای کرد و وحشت زده و مبهوت بی حرکت بر جای ماند .

۰ موافق ۰ مخالف
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان