امام دوازدهم منجی موعود

محبت،معرفت، حرکت گامی به سوی ظهور

و آنکه دیرتر آمد (قسمت هجدهم)

مردم برخاستند و سلام کردند بر حضرت فاطمه (س) . من هم ایستادم
و گفتم : « السلام علیک یا بنت رسول الله »

گفتند : « و علیک السلام ای محمود ! تو همان کسی نیستی که این فرزندم تورا از عطش نجات داد ؟ »
گفتم : « بله ، او سرور و ناجی من است . »

گفتند : « نمی خواهی تحت ولایت او درآیی ؟ »
گفتم : « این آرزوی من است ؟ »

حضرت تبسمی کردند و گفتند : « بشارت بر تو باد که رستگار شدی . »
نگاه سرور مرا به یاد عمری انداخت که بی یاد او گذشته بود . پشیمان جلو دویدم و خواستم دست اورا بگیرم و طلب بخشش کنم که بیدار شدم .

جعفر آرام شانه هایم را می مالید و صدایم می کرد . هوشیار که شدم گفتم : « خواب امامتان را دیدم و خواب دخت پیامبر را . »
جعفر گفت : آرام باش و همه چیز را تعریف کن . »

آب به خوردم دادند . حالم که جا آمد ، ماجرا را از اول ، از آن صحرای برهوت و معجزۀ سرور تعریف کردم تا به این خواب رسیدم . سیاح مرا در آغوش کشید و گفت : « الحق که بوی بهشت می دهی . فردا باید با ما به مرقد امام موسی بن جعفر بیایی و شیخ ما را ببینی . از همان ساعت که دیدمت ، با تو احساس دوستی مردم و حالا دلیلش را می دانم که چرا . »



به گریه افتادم . دست هایش را گرفتم و برچشمانم گذاشتم . خواستم پاهایش را ببوسم که نگذاشت . در آغوشم گرفت و هر دو گریه کردیم .
فردا به مرقد امام موسی بن جعفر (ع) رفتیم . یکسره خدا رو شکر می کردم که مرا هدایت کرده است .

خدّام مرقد به استقبال ما آمدند و گفتند شیخ از صبح بی تاب است و می گوید مردی محمود نام در راه است . می آید تا به دوستداران امام عصر ملحق شود ، و به ما حکم کرده که او را تکریم و احترام بسیار کنیم و به نزد شیخ ببریم . همراهانم به شنیدن این سخن به سر زدند و گریستند . به خود نبودم . جعفر بازویم را گرفت و
گفت : « بیا برادر ! خوشا به حالت که خدا و ائمه این طور هوایت را دارند . شفاعت ما را هم بکن . »

نشستم . قدرت حرکت نداشتم . شنیدم که شیخ می آید .
و بلندم کرد و چنان دوستانه و مشفقانه مرا در آغوش گرفت که انگار سالهاست می شناسدم . آنقدر به نظرم آشنا می آمد که نمی توانستم چشم ازش بردارم .

آن چشم ها و ابروهای به هم پیوسته و آن لب های کشیده و همیشه متبسم . مرا یاد کسی می انداخت که ... اما کی؟ این چهره آشناتر از آن است که ....

گفتم : « ای شیخ ، خوابی دیده ام و ماجرایی دارم که ... »
حرفم را برید و گفت : « می دانم . هم خوابت را می دانم ، هم اسم و رسمت را و هم ماجرایی را که بر تو رفته . دیشب بانوی دو عالم حضرت فاطمه (س) به خواب من هم آمدند و گفتند که رفیق و یار بیابان و عطشت خواهد آمد تا آن طور که فرزندم وعده داده بود ، او جزء یاران ما درآید . حالا مرا شناختی ؟ »

۰ موافق ۰ مخالف
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان