امام دوازدهم منجی موعود

محبت،معرفت، حرکت گامی به سوی ظهور

برشی از کتاب قدیس




Image result for ‫کتاب قدیس‬‎
جرج جرداق:((بله بله.یار و همدم سالیان دور و نزدیک من، خدا می داند آن روز هاکه مشغول نوشتن کتاب علی صدای عدالت انسانی بودم، همیشه وجود اورا در کنارم احساس میکردم..


۰ نظر ۰ موافق ۰ مخالف

عید غدیر عیدی متفاوت برای شیعیان


شیعیان ومحبان امیرالمومنین

حدود یک هفته تا عیدسعیدغدیرخم باقی مونده،و همین مناسبت بهترین موقعیت برای تبلیغ اسلام علوی است...


اسلامی که امیر و سرور و اولین امامش علی است.


وهابیون منفور با قدمت کمتر از 100سال برای رشد و تسخیر جهان اسلام، و برای نابودی شیعیان نه صبح ها میخوابند و نه میگذارند شبها حداقل ما راحت بخوابیم...می جنگند و می جنگند و می جنگند

در فضای مجازی می جنگند

با سلاح گرم و سرد می جنگند

با جان و مال 💶💵💴و ناموس ی حیای خود 

حتی با کودکان حرامیشان  وارد نبرد باطل دربرابر ما شده اند...


برایشان فرقی ندارد

 شیعه باشی

 یا سنی .


می کشند و سر می برند و بالای سر هر جنازه ی غیر وهابی میرقصند و پایکوبی می کنند...


به خدا قسم خون هر مظلوم یا مسلمان که روی زمین بریزد ،من و شما و تمام شیعیانی که در رختخواب 🛌نرم میخوابیم

 و 

برای رفع  گرسنگی مرغ و برنج  و کوکاکوی اسرائیلی میل میکنیم،مقصریم...


برادران و خواهرانمان را در منا و یمن و عراق و لبنان و .... به شهادت رساندند و تنها حرکت بزرگ ما تظاهرات بعداز نماز جمعه بود....


شما را به آبروی اولین شهیده ی راه ولایت،حضرت زهرا س مبلغ تشیع باشید....


معرفی کتب از ما

ابلاغ و نشر از شما

قدیس

حسنیه

به_پسرم



برای تهیه کتاب با ما تماس بگیریید:025329395395

۰ نظر ۰ موافق ۰ مخالف

وآنکه دیرترآمد(قسمت هفتم)


آنقدر نرم و سبک تاخت می کردند که به نظر می آمد هرگز به ما نمی رسند . احساس کردم قلبم از سینه ام بیرون می جهد . دست وپایم می لرزید و می دانستم احمد هم حال و روزی بهتر از من ندارد . در چنذ قدمی ما از اسب پیاده شدند . احمد جلو دوید و سلام کرد و من هم به خود آمدم و سلام کردم . مرد جوان انتهای دستار را از صورتش کنار زد . صورت چون ماهش پیدا شد . تبسمی کرد و جواب سلاممان را داد . جلوتر رفتم . احمد را دیدم که خم شد دستش را ببوسد اما سرور او را بلند کرد و دستی به سرش کشید . بی اختیار بو کشیدم و گفتم : « دلمان خیلی هوایتان را کرده بود . »

گفت : « می دانم ... شما دلتنگ خدا بودید که سرنماز چنان ذکر می گفتید.اجازه بدهید من هم نمازم را بخوانم تا بعد ... »

 

مردِ دیگر جانماز را پهن کرده بود . مرد سپید پوش اذان می گفت و حی علی خیر العمل را با چنان تحکمی ادا کرد که احساس کردیم ما را هم به خواندن نماز دعوت می کند . گفتم : « منظورش این است که ما هم با آنها نماز بخوانیم ؟ »

                                                 

احمد گفت : « منظورش هرچه باشد ، من نمازم را با آن ها می خوانم »

به دست هایشان اشاره کردم و گفتم :

« نگاه کن ! آن ها شیعه هستند. » 

 👇🏻🌼🌼🌼🌼🌼🌼👇🏻


🌼از او...🌼

۰ نظر ۰ موافق ۰ مخالف

و آنکه دیرتر آمد (قسمت ششم)

تا شب یکسره ار آن جوان حرف زدیم ، از جوانی و زیبایی و مهربانی اش .اصلاً شب و بیابان و گرگ ها و حیوانات درنده را فراموش کرده بودیم . روبه روی احمد نشسته بودم. دستانش را دور زانو انش حلقه کرده بود و به آرامی تکان می خورد و حرف می زد که وقتی مرد را دیدیم چه بگوییم ، چه کار کنیم و چه بپرسیم .
چشمم به پشت سر احمد افتاد و خشکم زد . به فاصله ای نه چندان دور اشباح سیاهی حرکت می کردند . چشم هایشان می درخشید . از جا پریدم و گفتم :
« گرگ ! »



احمد هم بلند شد و کنارم ایستاد .
ترسان گفتم : « چی کار کنیم ؟ »
احمد گفت : « آرام باش  »
نمی توانستم آرام بمانم . ازآن اطمینان و شجاعت خبری نبود . فقط می خواستم از آن دندان های سفید که به سرعت نزدیک می شدند فرار کنم.
خواستم بدوم ، اما احمد بازویم را گرفت و مرا به زور نشاند و گفت : « از جایت تکان نخور . مگر یادت رفته آن مرد چه گفت ؟ »
دست و پا زنان داد زدم : « ولم کن . بگذار بروم . الان تکه وپارمان می کنند . »
احمد شانه هایم را به شدت تکان داد و گفت : « دیوانه ! کجا می خواهی بروی ؟ دور و برت را نگاه کن ! »
راست می گفت . گرگ ها ، محاصره مان کرده بودند و با چشم های براق و ترسناک خیره مان بودند.
بالاخره جسورترین گرگ ها جلو دوید . صورتم را بر شانۀ احمد فشردم و فریاد زدم : « نه ... نه ... »
احمد نفس حبس شده اش را بیرون داد و با لکنت گفت : « نـ..نگاه...کن »
چیزی که دیدم باورنکردنی نبود . گرگ ها حمله می کردند اما پوزشان از شیار نگذشته ، انگار دستی نامرئی پسشان می زد .


احمد آه کشید و وسط دایره نشست . نمی توانستم از مسیری که آن ها رفته بودند ، چشم بردارم. از آن احساس ضعف و بی حالی خبری نبود حتی دیگر ترسی هم از بیابان و حیوانات نداشتم دلم ارام گرفته بود
گفتم : « قربانِ دستش ، حالمان جا آمد »
خم شدم و بر ان شیار ظریف دست کشیدم . از به یاد آوردن آن دستان قوی و آن چشم های گیرا قلبم پر از شادی شد . کنار احمد نشستم و دستم را دور شانه اش حلقه کردم . گفتم : «خوشحال نیستی ؟ »

گفت :«شاید آن مرد ، آدمیزاد نباشد . مثلا ملائک باشد یا .... چه می دانم ؟ »
 گفتم :« بعید هم نیست ، با آن صورت مثل ماه ، آن دستان قـوی و آن بـوی بسـیار خـوش ...... »
خندیدم و گفتم : « با آن حـنظل خوردنمان ! »
احمد هم خندید . سرحال آمده بود . گفت : « شایده فرستادۀ رسول الله بود ! »
گفتم : « چقدر خود را به خدا نزدیک احساس  می کنم »
موقع نماز احمد گفت : « آب که نداریم ، باید تیمم کنیم»
تیمم کردیم و قامت بستیم . من نماز را درست بلدنبودم احمد بلند می خواند و من تکرار می کردم و اسم الله را آن طوری می گفتیم که باید . چون می دانستیم که خدا می شنود . خورشید در حال غروب بود . نورش دیگر آزار دهنده نبود .
تا شب یکسره ار آن جوان حرف زدیم ، از جوانی و زیبایی و مهربانی اش .اصلاً شب و بیابان و گرگ ها و حیوانات درنده را فراموش کرده بودیم . روبه روی احمد نشسته بودم. دستانش را دور زانو انش حلقه کرده بود و به آرامی تکان می خورد و حرف می زد که وقتی مرد را دیدیم چه بگوییم ، چه کار کنیم و چه بپرسیم .
چشمم به پشت سر احمد افتاد و خشکم زد . به فاصله ای نه چندان دور اشباح سیاهی حرکت می کردند . چشم هایشان می درخشید . از جا پریدم و گفتم :
« گرگ ! »
احمد هم بلند شد و کنارم ایستاد .
ترسان گفتم : « چی کار کنیم ؟ »
احمد گفت : « آرام باش  »
نمی توانستم آرام بمانم . ازآن اطمینان و شجاعت خبری نبود . فقط می خواستم از آن دندان های سفید که به سرعت نزدیک می شدند فرار کنم.
خواستم بدوم ، اما احمد بازویم را گرفت و مرا به زور نشاند و گفت : « از جایت تکان نخور . مگر یادت رفته آن مرد چه گفت ؟ »
دست و پا زنان داد زدم : « ولم کن . بگذار بروم . الان تکه وپارمان می کنند . »
احمد شانه هایم را به شدت تکان داد و گفت : « دیوانه ! کجا می خواهی بروی ؟ دور و برت را نگاه کن ! »
راست می گفت . گرگ ها ، محاصره مان کرده بودند و با چشم های براق و ترسناک خیره مان بودند.
بالاخره جسورترین گرگ ها جلو دوید . صورتم را بر شانۀ احمد فشردم و فریاد زدم : « نه ... نه ... »
احمد نفس حبس شده اش را بیرون داد و با لکنت گفت : « نـ..نگاه...کن »

چیزی که دیدم باورنکردنی نبود . گرگ ها حمله می کردند اما پوزشان از شیار نگذشته ، انگار دستی نامرئی پسشان می زد .


با ما همراه باشید ادامه دارد....



۰ نظر ۰ موافق ۰ مخالف

و آنکه دیرتر آمد (قسمت پنجم)

مرد گفت :« محمود ! برو دوتا حنظل بیاور .»

رفتم و آوردم . جوان یکی از حنظل ها را در دستش چرخی داد و با فشار انگشتان دو نیمه کرد و نیمی را به من داد و گفت :
«بخور »
همه می دانند که حنظل چقدر بد طعم و تلخ است مِن و مِنی کردم و گفتم : « آخر»
با تحکم گفت :
«بخور»



بی اختیار حنظل را به دهان بردم . احمد آب دهانش را فرو داد و خود را کمی عقب کشید . حنظل چنان شیرین و خنک بود که به عمرم چنان میوه ای نخورده بودم . احمد گفت : « چطور بود ؟ »

گفتم : « عالی » مرد حنظل دیگر را هم نیمه کرد و به احمد داد . فکر کردم اگر من هم مثل احمد حنظل خورده باشم که پس حسابی آبرویمان رفته است .
مرد جوان گفت :
« سیر شدید ؟»
احمد گفت : « حسابی ! سیر و سیراب دست شما درد نکنه»
مرد دست بر زانو گذاشت و بلند شد . برخاستنش مثل حرکت ابر نرم و مواج بود . گفت :
« میروم و فردا همین موقع بر می گردم »
احمد دوید وگوشه ردای جوان را گرفت و گفت : « فقط راه را نشانمان بدهید... پدر و مادرمان دق می کنند .»
مرد به سرمان دستی کشید و گفت :
«به وقتش می روید »
وبا نیزه خطی به دور ما کشید . گفت :
« تا وقتی که از خط بیرون نیایید در امانید ، حالا برگرد»
گفتم : « چشم ! »
در روی دورترین تپه محو شدند. احمد مات و مبهوت بر جای مانده بود . گفتم : «عجب مردی . چه ابهتی !»



۰ نظر ۰ موافق ۰ مخالف

و آنکه دیرتر آمد (قسمت چهارم)

احمد گفت : « صدایمان خیلی هم بلند نبود . »
جوان گفت :
« هم بلند بود هم پرسوز»

جوان به احمد اشاره کرد و گفت :

« بیا پیش من احمد بن یاسر»

احمد با لکنت گفت : « بـــ...بله...چـ...چَشــم . »

مرد گفت : « نترس . از من به تو خیر می رسد نه شر . حالا بیا ! »



احمد نالید : « نمی توانم ، نا ندارم . «

نمی دانم از ضعف بود یا از ترس که آن طور بی جان افتاده بود و قدرت حرکت نداشت .
مرد گفت :
« می توانی . بیا ! تو دیگر برای خودت مردی شده ای .»

 صدایش چنان نوازشگر و آرامش بخش بود که اگر مرا صدا می کرد ، حتی اگر جانم را می خواست ، تقدیمش می کردم .

احمد سینه خیز خود را به سوی او کشاند . مرد جوان دستی به سر احمد کشید و بعد بازو ها و کمرش را لمس کرد و گفت :
« بلند شو! . »
احمد به آرامی بلند شد و روی زانو نشست . شانه هایش از خمیدگی درآمد و راست شد . ترسم ریخت . درست وقتی از ذهنم گذشت « پس من چی » مرد رو به من چرخید و صدایم کرد : محمود !

وبا دست اشاره کرد بیا . چهار دست و پا به سویش رفتم . دست سپیدش را پیش آورد . چشمانم را بستم تا نوازش دست اورا بر سر و شانه ها و بازوهایم احساس کنم که انگار موجی را بر تنم می دواند و مرا از نیرویی عجیب پر می کرد و چنان بوی خوشی برخاست که دلم می خواست همان طور شب ها و روزها به همان حال بمانم و نوازش آن دست و بوی خوش را احساس کنم .

گفت :«حالا بلند شو »

دو زانو نشستم . با چشمانی که به نیرویی عجیب روشن شده بود .

خیرۀ صورتی شدم که پیشانی اش بلند ، موها و محاسنش سیاه بود ، آن قدر که سفیدی صورتش به چشم می آمد . و چشمانش مشکی و چنان گیرا که نه می توانستی در آن خیره شوی نه از آن چشم برداری .

روی گونه راستش خال سیاهی بود که به آن زیبایی ندیده بودم . احمد هم خیرۀ او بود .


با ما همراه باشید ادامه دارد...


۰ نظر ۰ موافق ۰ مخالف

و آنکه دیرتر آمد (قسمت سوم)


ناگهان سایه ای روی سینۀ احمد افتاد . مار رو به سایه چرخید . انگار کسی بر او ضربه زد که سرش را پس کشید و بعد آرام از روی سینۀ احمد پایین خزید و دور شد.

نفس راحتی کشیدم . احمد چشمانش را بسته بود و دانه های درشت عرق بر صورتش نشسته بود . انگشتانش را فشردم و تازه متوجه سایۀ سوارانی شدم که بالای سر ما ایستاده بودند.




یکی از آن ها سپید پوش بود بر اسبی سفید و دیگری مردی چهارشانه و سبز پوش.

از اسب پایین آمدند مرد سفید پوش در چند قرمی ما فرشی پهن کرد و مرد دیگر سر عمامه اش را روی شانه انداخت و روبه روی ما نشست .

چشمانم سیاهی رفت . صورتم را روی بازویم فشردم تا کمی حالم جا بیاید .

زمزمۀ احمد را شنیدم که گفت : « نجات پیدا کردیم.»

به زحمت سر بلند کردم . مرد سفید پوش مردی میانسال و لاغراندام بود با سر و ریش خاکستری و ردایی ساده و سفید که پشت سر مرد جوان که به ما لبخند می زد ، ایستاده بود . دندان های مرد جوان ، سفید و درخشان بودند . با صدایی پر طنین گفت :

« عجب سر و صدایی راه انداخته بودید. صحرا و آسمان از رسول الله گفتن شما به لرزه در آمد»

۰ نظر ۰ موافق ۰ مخالف

و آنکه دیرتر آمد (قسمت دوم)


به تکان های آرامی به هوش آمدم . انگار سوار شتر راهواری بود که نرم نرم روی شن ها راه می رفت و این شتر ، عجب کجاوۀ نرمی داشت . کم کم حواسم سر جاش آمد .

کجاوۀ نرم ، شانه احمد بود که مرا روی دوش می برد . چفیه اش را روی سر و گردنم پیچیده بود . نفسش مقطع و پشت گردنش خیس عرق بود . آفتاب می تابید و ما  در بیابانی هموار پیش می رفتیم .



چشمم که به سایه احمد می افتاد ، دلم آتش گرفت.

دولا راه می رفت و پاهایش را بر زمین می کشید . عجب بی مروتی هستم من !
تکانی به خودم دادم . احمد فوراً مرا زمین گذاشت و به رویم خم شد . صورتش سوخته بود .

چشم هایش سرخ و لب هایش خشک و ترک خورده بود . به زحمت گفت : « خوبی ؟ »
سر تکان دادم که خوبم . لبخند زد و گفت : « اذیت شدی ؟ »

نمی دانم مرا چقدر راه بر دوش حمل کرده بود ، اما مهم معرفتی بود که نشان داده بود.
مرگ پیش رویم بود بی اختیار دست احمد را گرفتم . از نگاهم به منظورم پی برد .
گفت : « نترس ، بالاخره به یه جایی می رسیم »
گفتم : « کاش زودتر بمیریم . »
لب گزید . گریه اش گرفت . صورتش را میان دو دست گرفت و با صدایی بریده گفت : « بیا توسل کنیم . »

گفتم : « توسل ؟ بی فایده اس . کارمان تماس است .» و نالیدم و مشت بر سر زدم .
احمد گفت : « نا امید نباش . خدا ارحم الراحمین است . به داده بنده اش می رسد . »

چشمانم را از بی حالی بستم احمد گریان می گفت :
« خدایا ، خداوندا ، تو را به عزّت رسول الله قسم که ما را از این وضع نجات بده . »

با چنان سوزی  نام حضرت رسول (ص) را می برد که دلم به درد آمد و بغضم گرفت . یعنی ممکن است این استغاثه که به عرش برسد و خدا فریاد رسمان  شود ؟

این آخرین غروب زندگی ماست و چه زندگی کوتاهی !
فقط سیزده سال . به نظر می رسد اگر مؤمن تر از این بودم ، اگر منتظر سن تکلیف نمی شدم تا برای رفع تکلیف نماز بخوانم شاید خدا کمکم می کرد . دلم از خودم و خانواده ام گرفت ، مخصوصاً از پدرم . با آنکه به ظاهر سنی متعصبی بود اما در تعالیم دینی ام کوتاهی می کرد .

من که تا آن وقت به یاد خدا نبوده ام ، پس چه طور توقع داشته باشم که خدا به دادم برسد ؟
در دل گفتم : « یا الله العفو ، العفو ... »
هردو بی رمق روی زمین افتاده بودیم.دنیا برایمان تمام شده بود.هیچ کداممان حرفی نمیزدیم...
ناگهان بر تپه ای دوردست دو سیاهی دیدم . چشمانم را ریز کردم و دقیق شدم . نه ، این سراب نیست . سیاهی ها به سمت ما می آمدند . سعی کردم دستش را بگیرم که ناگهان از وحشت بر جا خشک شدم . ماری بزرگ و سیاه آهسته از پای احمد بالا می آمد . تقلا کردم خود را پیش بکشم اما نتوانستم . حتی نا نداشتم که رو به احمد بچرخم .

نالیدم و دستم را بر شن ها کوفتم . اما احمد حرکتی نکرد . مار تا روی سینه اش بالا آمد . به زحمت دستم را پیش بردم و نوک انگشتانش را لمس کردم . تکانی خورد و چشمانش را باز کرد . درست در این لحضه مار سرش را بالا آورد . آماده می شد که روی صورت و گردن احمد بجهد و نیشش را فرو کند . احمد ناله ای کرد و وحشت زده و مبهوت بی حرکت بر جای ماند .

۰ نظر ۰ موافق ۰ مخالف

و آنکه دیرتر آمد (قسمت اول)

احساس؛ گام اول اشتیاق برای شناختن است...

هرکس داستان زیر را میخواند، دلش به تپش می افتد، و نگاهش در به در این میشود، که ردی از او را ببیند...
و میرود دنبال آنکه او را بشناسد...




من در دهی نزدیک حلّه که مردمش از برادران اهل تسنن هستند ، به دنیا آمدم .

دوره نوجوانی را آنجا گذاراندم. دهِ ما بعد از صحرایی بی آب و علف قرار گرفته بود کار ما بچه ها این بود که پیشاپیش به استقبال کاروانیان برویم و با دادن مژده آبادی مژدگانی بگیریم .

یادم نیست آن روز از چه کسی شنیدم که کاروانی بزرگ تا ظهر به دِه می رسد .

بلافاصله سراغ احمد رفتم .

احمد ذوق زده دست هایش را به هم زد و گفت :«عالی شد . اگر کاروان به این بزرگی باشد می توانیم چند سکه ای گیر بیاوریم . برویم بچه های دیگر رو هم خبر کنیم .»

گفتم:« ولشان کن . دنبال دردسر می گردی ؟ هم جمع کردنشان سخت است هم باید چند سکه ای را هم که می گیریم قسمت کنی.»

تا ظهر وقت زیادی مانده بود از دِه بیرون رفتیم ، و چون فکر کردیم زود به کاروان می رسیم ، نه آبی با خود برداشتیم نه نانی .

ساعت ها راه رفتیم . خورشید به وسط آسمان رسیده بود و حرارت آن مغز سرمان را می سوزاند . احمد ایستاد و گفت : « مطمئنی درست شنیده ای ؟ »

گفتم : «‌با گوش های خودم شنیدم  »

احمد دستش را سایه بان چشم کرد و گفت : « ‌پس کو ؟ جز خاک چیزی می بینی ؟ »

به دورترین تپه اشاره کرد و گفتم : «‌تا آنجا برویم ، اگر خبری نبود ، بر می گردیم . »

زیرچشمی نگاهش کردم . دست هایش را به کمر زد و اَخم کرد و گفت : «‌برگردیم ؟  به همین راحتی ؟ این همه راه آمدیم که دست خالی برگردیم ؟  »

تا به بالای تپه برسیم هلاک شدیم .

کمی از ظهر گذشته بود و اوج گرما بود .

احمد را میدیدم که چطور پاهایش را از خستگی و تشنگی روی زمین می کشد صورتش سوخته بود و زبانش از دهانش بیرون مانده بود.

خودم هم حال و روز بهتری نداشتم. ماسه های داغ از لای بند کفش ها پاهایم را می سوزاندند .

به هر بدبختی بود به بالای تپه رسیدیم .. نه غبار کاروانی نه آبادی ای و نه حتی تک درختی .

احمد روی زمین نشست
کفش هایش را در آورد تا شن های داغ را از آن بتکاند
گفت : « تو هم با این خبر گرفتنت ! »
گفتم : « تقصیر من چیست ؟ هرچه شنیدم گفتم. »
خودم هم از خستگی نشستم . داغی شن در تمام بدن و سرم پخش شد.
گفتم : « آخ سوختم  »
گفت : « بسوز ! هرچه می کشم از بی فکری توست . »
مشتی شن به طرفم پراند .
برای اینکه کارش را تلافی کنم .گفتم : « حتماً بچه ها تا حالا کاروان را دیده اند و یک مژدگانی حسابی گرفته اند »
دندان قروچه ای کرد و گفت : « پررویی می کنی ؟ به حسابت می رسم. »
تا بجنبم ، پرید روی سرم . یقه ام را چسبید ، هر دو به پایین تپه غلتیدیم . نمی دانم سرم به کجا خورد که احساس کردم همه چیز دور سرم چرخید و دیگر چیزی  نفهمیدم


با ما همراه باشید ادامه دارد...



۰ نظر ۰ موافق ۰ مخالف

کوچک های بزرگ

گاهی تو کوچکی، کاری هم که انجام میدهی کم است. اما در ادبیات ما شیعیان، هرکاری که برای امامت انجام شود،برکتی پیدا میکند که همه جا را به نور امام روشن میکند.

۰ نظر ۰ موافق ۰ مخالف
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان