امام دوازدهم منجی موعود

محبت،معرفت، حرکت گامی به سوی ظهور

یک حسین (علیه السلام ) زنده داریم



گفتم :اگر در کربلا بودم
تا پای جان برای حسین (علیه السلام ) تلاش می کردم
گفت:یک حسین (علیه السلام ) زنده داریم
نامش مهدی (صاحب الزمان روحی فداه) است ؛
تا حالا برایش چه کرده ای؟

۰ نظر ۰ موافق ۰ مخالف

من حسینم!

🔴 من حسینم! می‌خواهم با یزید دلت مبارزه کنم...

امام حسین(ع)
به کوفیان فرمود:
«می‌خواهم شما را
از یزید
نجات دهم»
اما آنها مقابلش ایستادند
و نگذاشتند
حسین(ع)
 کارش را
انجام دهد....
همین داستان عاشورا،
در دل تک تک ما هم
اتفاق می‌افتد.
حسین(ع)
هر محرم
به دل‌های ما می‌آید
و می‌فرماید:
 «می‌خواهم با یزید دلت مبارزه کنم؛
تو فقط مانعم نشو، بگذار کارم را انجام دهم»
اما کوفیان دل ما
نمی‌گذارند
حسین
کارش را
تمام کند....
یعنی ما معمولاً
در مقابل
حسین(ع)
مقاومت می‌کنیم.
و او دوباره
سال بعد می‌آید:
من حسینم!
آمده‌ام دلت را آباد کنم...

#استاد_پناهیان

https://telegram.me/joinchat/DSBjWz8tcwEA4918uw6Rzw

🌸🌼از او..🌼🌸
میعادگاه منتظران موعود...

۰ نظر ۰ موافق ۰ مخالف

کتاب از او

#بریده_کتاب

دکتر برای معاینه‌ی قبل از عمل آمد و پای محمدرضا را دید.

گفت:  «این پایت را نمی‌گویم. پایی را که مجروح است و قرار است قطع کنیم نشان بده.»

محمدرضا با تعجب به پایش خیره شد، آب دهانش را قورت داد و گفت:  «باور کنید همین پایم است.»



دکتر زل زد توی چشم‌های محمدرضا. نیشخندی زد و گفت:  «دست بردار پسر. این پا که از پاهای من هم سالم‌تر است.»

اشک در چشمان محمدرضا حلقه زد. دستی به پایش کشید و حرفی نزد. خودش هم نمی‌دانست که چه اتفاقی افتاده است. دکتر کمی جا خورد. دوباره به پای محمدرضا نگاهی کرد و گفت:  «پس همین پایت است!»

مکثی کرد و بعد پرسید:  «آقای شفیعی! شما مادر دارید؟»

زبان محمدرضا قفل شده بود. بغضش را فروخورد و سر تکان داد. دکتر گفت:  «کار مادرت است. هرکاری کرده، او کرده.»

محمدرضا حال خودش را نمی‌دانست. روی زمین راه نمی‌رفت؛ پروانه‌ای بود که دنبال شمع می‌گشت.

مادر وقتی پسرش را سالم دید، رو کرد سمت جمکران و گریه‌کنان تشکر کرد.

نام کتاب: مجموعه از او (کتاب هنوز سالم است)
زندگی شهید محمدرضا شفیعی
@yaremana
https://telegram.me/joinchat/DSBjWz8tcwEA4918uw6Rzw

۰ نظر ۰ موافق ۰ مخالف

انتظار فرج، انتظار جهاد و شهادت است.

🌸انتظار فرج، انتظار جهاد و شهادت است.🌸

بنی‌اسرائیل باوجود درک نسبتاً عمیق از روزگار انتظار،درک درستی از روزگار پس از ظهور نداشتند؛

چرا که می‌پنداشتند کار منجی آن است که در یک لحظه و با عصا انداختنی دشمنان‌شان را نابود و جهانی سرشار از لذّت و ثروت نصیبشان کند.

 غافل از آن‌که با ظهور منجی هجرت و جهاد و تلاشی سنگین و طاقت‌فرسا آغاز خواهد شد و نجات آنان در گرو جهاد طبیعی و زمینی خواهد بود.

 از همین روی به موسی(ع) اعتراض می‌کردند که پیش از آمدنت آزار می‌دیدیم و اکنون نیز در سختی و گرفتاری هستیم.

از کتاب التیام،
#رضا_مصطفوی

۰ نظر ۰ موافق ۰ مخالف

عامل اصلی تأخیر ظهور - نکتۀ اول

در معارف مهدوی، به چه موضوعی باید بیشتر فکر کنیم؟

عامل اصلی تأخیر ظهور - نکتۀ اول



۰ نظر ۰ موافق ۰ مخالف

و آنکه دیرتر آمد (قسمت آخر)

دلم می خواست از شوق فریاد بکشم . صورتش را در حلقۀ دستانم گرفتند و در چشمانش خیره شدم .
گفتم : « احمد عزیزم ! دوست من . تو همان شیخی که درباره اش شنیده ام ؟ »
گفت : « من سال ها پیش شیعه شدم و باید بگویم که باز هم سرورمان را دیدم و گله کردم که پس کی یار مرا به من می رسانی که شکر خدا دعایم برآورده شد و حال تو اینجایی . »
چه می توانستم بگویم؟ پیشانی اش را بوسیدم و شکر کردم به درگاه خدایی که مرا قابل دانست و به راه حق هدایت کرد .



۰ نظر ۰ موافق ۰ مخالف

و آنکه دیرتر آمد (قسمت هجدهم)

مردم برخاستند و سلام کردند بر حضرت فاطمه (س) . من هم ایستادم
و گفتم : « السلام علیک یا بنت رسول الله »

گفتند : « و علیک السلام ای محمود ! تو همان کسی نیستی که این فرزندم تورا از عطش نجات داد ؟ »
گفتم : « بله ، او سرور و ناجی من است . »

گفتند : « نمی خواهی تحت ولایت او درآیی ؟ »
گفتم : « این آرزوی من است ؟ »

حضرت تبسمی کردند و گفتند : « بشارت بر تو باد که رستگار شدی . »
نگاه سرور مرا به یاد عمری انداخت که بی یاد او گذشته بود . پشیمان جلو دویدم و خواستم دست اورا بگیرم و طلب بخشش کنم که بیدار شدم .

جعفر آرام شانه هایم را می مالید و صدایم می کرد . هوشیار که شدم گفتم : « خواب امامتان را دیدم و خواب دخت پیامبر را . »
جعفر گفت : آرام باش و همه چیز را تعریف کن . »

آب به خوردم دادند . حالم که جا آمد ، ماجرا را از اول ، از آن صحرای برهوت و معجزۀ سرور تعریف کردم تا به این خواب رسیدم . سیاح مرا در آغوش کشید و گفت : « الحق که بوی بهشت می دهی . فردا باید با ما به مرقد امام موسی بن جعفر بیایی و شیخ ما را ببینی . از همان ساعت که دیدمت ، با تو احساس دوستی مردم و حالا دلیلش را می دانم که چرا . »



به گریه افتادم . دست هایش را گرفتم و برچشمانم گذاشتم . خواستم پاهایش را ببوسم که نگذاشت . در آغوشم گرفت و هر دو گریه کردیم .
فردا به مرقد امام موسی بن جعفر (ع) رفتیم . یکسره خدا رو شکر می کردم که مرا هدایت کرده است .

خدّام مرقد به استقبال ما آمدند و گفتند شیخ از صبح بی تاب است و می گوید مردی محمود نام در راه است . می آید تا به دوستداران امام عصر ملحق شود ، و به ما حکم کرده که او را تکریم و احترام بسیار کنیم و به نزد شیخ ببریم . همراهانم به شنیدن این سخن به سر زدند و گریستند . به خود نبودم . جعفر بازویم را گرفت و
گفت : « بیا برادر ! خوشا به حالت که خدا و ائمه این طور هوایت را دارند . شفاعت ما را هم بکن . »

نشستم . قدرت حرکت نداشتم . شنیدم که شیخ می آید .
و بلندم کرد و چنان دوستانه و مشفقانه مرا در آغوش گرفت که انگار سالهاست می شناسدم . آنقدر به نظرم آشنا می آمد که نمی توانستم چشم ازش بردارم .

آن چشم ها و ابروهای به هم پیوسته و آن لب های کشیده و همیشه متبسم . مرا یاد کسی می انداخت که ... اما کی؟ این چهره آشناتر از آن است که ....

گفتم : « ای شیخ ، خوابی دیده ام و ماجرایی دارم که ... »
حرفم را برید و گفت : « می دانم . هم خوابت را می دانم ، هم اسم و رسمت را و هم ماجرایی را که بر تو رفته . دیشب بانوی دو عالم حضرت فاطمه (س) به خواب من هم آمدند و گفتند که رفیق و یار بیابان و عطشت خواهد آمد تا آن طور که فرزندم وعده داده بود ، او جزء یاران ما درآید . حالا مرا شناختی ؟ »

۰ نظر ۰ موافق ۰ مخالف

از زمان خود با خبر باشید !

از زمان خود با خبر باشید !

امام صادق  ع در هزار سیصد سال پیش فرمود:
آن کس که زمان خود را درک کند، اوضاع زمان خود را بشناسد، جریانی را که در سطح و بطن زمان مستمر است درک کند، در کار خود اشتباه نمی کند.

یعنی مردم بی خبر از زمان خود، بی خبر از اوضاعی که در بطن و سطح روزگار میگذرد، همیشه در اشتباه اند، یعنی همیشه عوضی کار میکنند.

بجای اینکه دشمن را بکوبند خودشان را می کوبند، بجای اینکه سینه دشمن را سیاه کنند، سینه و پشت خودشان را می کوبند.
@yaremana

۰ نظر ۰ موافق ۰ مخالف

و آنکه دیرتر آمد (قسمت قسمت هفدهم)

چند روزی که گذشت ، انس و الفت عجیبی به آن ها پیدا کردم . بخصوص نماز خواندن و دعاهای شبانه شان بسیار دلنشین بود .
برایم خیلی سخت بود که نتوانستم در عبادت هم مثل غذا خوردن و خوابیدن با آن ها شریک شوم . آخرین شبی که با هم بودیم ، خواب به چشمانم نمی آمد . دلم گرفته بود و خیرۀ آسمان پر ستاره بودم .
 چه بسیار شب ها مه به تنهایی گوشه ای می خوابیدم و به آسمان پر ستاره خیره می شدم . اما آن شب کسانی که کنار من خوابیده بودند ، تنهایی مرا پر کرده بودند . نسبت به هیچ کس در طول زندگی چنین محبت و کششی احساس نکرده بودم .
مطمئن بودم ایمان و خلوص این چهارده مرد شیعه است که مرا چنین تحت تأثیر قرار داده است . آن ها کجا و من کجا ؟
من با افراد زیادی از هر دین و مذهبی همراه شده بودم . حتی کسانی که سنی و از مذهب خودم بودند ، با من چنین رفتار نکرده بودند . ناگهان شهابی از آسمان گذشت .
آسمان پر ستاره و آن شهاب و التهاب درونی مرا یاد خاطره ای دور انداخت ، خاطره ای که هر چه فکر کردم، به یادم نیامد . به مغزم فشار آوردم ، آنقدر که چشمانم سنگین شد و به خواب رفتم :
در بهشت بودم . کنار درختان بزرگی به رنگ های مختلف و میوه های گوناگون . عجیب اینکه ریشۀ درختان در هوا بود و شاخه شان در دسترس ، به صورتی که می توانستم به راحتی از هر میوه ای بچشیم و بخوریم . چهار نهر از اطرافم می گذشت ، در یکی شربت بود و در دیگری شیر و در دوتای دیگر عسل و آب جاری بود .
کافی بود خم شوی و از هر کدام که می خواهی بنوشی . مردان و زنان خوش صورت از آن میوه ها می خوردند و از نوشیدنی ها می نوشیدند . دست دراز کردم تا من م میوه ای بچشم ، اما ناگهان میوه ها از دسترس من دور شدند . خواستم آب و شربت و عسل و شیر بنوشم ، اما تا خم شدم ، جوی ها چنان عمق یافتند که از دسترس من دور شدند .
 از آن جماعت پرسیدم : « چرا شما به راحتی می خورید و می آشامید اما من نتوانستم ؟ »
گفتند : « زیرا تو هنوز پیش ما نیامده ای ؟ »
ناگهان عده ای سپید پوش را دیدم که پیش می آیند
و زمزمه هایی را شنیدم که می گفتند : « بانوی ما دخت پیامبر فاطمۀ زهرا (س) است که می آید .


»


ملائکه بسیاری اطراف دخت پیامبر بودند و هر لحظه به تعدادشان افزون می شد .وقتی دخت پیامبر نزدیک شدند ، کنارشان جوانی بلند قامت و چهارشانه را دیدم که صورتش به نظرم آشنا می آمد . مرا که دید تبسمی دلنشین کرد . چشمم به خال گونه اش افتاد ، ناگهان به یاد آن صحرا و تشنگی و سرور افتادم . در خواب به خود لرزیدم . زمزمۀ مردم را شنیدم
 که می گفتند : « او، محمد بن حسن ، قائم منتظر است . »

۰ نظر ۰ موافق ۰ مخالف

و آنکه دیرتر آمد (قسمت شانزدهم)

قرار گذاشتیم دو روز بعد حرکت کنیم . هرچه کردم که مثل سایرین نیمی از کرایه را پیش بگیرم و نیم دیگر را بعد از رسیدن به مقصد ،
زیر بار نرفتند و کرایه ام را پیشاپیش پرداختند .


از خوشی سر از پا نمی شناختم . دلیلش را هم نمی دانستم.البته به خاطر خوش حسابی و خوش خلقی شان نبود.ب
ه نظرم مؤمن واقعی می آمدند. و من سال ها بود با چنین مردانی نشست و برخاست نکرده بودم .
 دین و ایمان من فقط در نماز خواندن و روزه گرفتن حلاصه می شد ، آن هم فقط از ترس قیامت و آتش جهنم .


چهارده نفر بودند و من جلو دارشان بودم . هروقت بر می گشتم و به صورت یکی از آنها نگاه می کردم
چنان تبسم مخلصانه و مهربانی می کرد که شرمنده می شدم .


جفر سوار همان شتر نر بد قلق بود که حالا با آرامش پیش می رفت . ظهر به واحه ای رسیدیم و توقف کردیم تا نماز بخوانیم و لقمه نانی بخوریم.تا به خود بجنبم آن ها شتر ها را نشانده بودند  و این وظیفه من بود نه آنها.


نمازشان را به جماعت خواندند و من به فُرادا . طبق عادت گوشه ای نشستم و بقچۀ نان و خرمایم را باز کردم. اولین لقمه را به دهان گذاشتم ، چشمم به آن ها افتاد که دور سفره شان نشسته اند و بی آنکه دست به غذا ببرند خیرۀ من اند .


گفتم : « بفرمایید . غذایتان را بخورید . »

مسن ترین آن ها نامش سیاح بود ، گفت : « چه معنی دارد آن جا تنها نشسته ای و غذا می خوری ؟ خدا گواه است اگر نیایی کنار سفرۀ ما بنشینی ، دست به غذا نمی بریم . »

محمد سرک کشید و گفت : « ببینم چه می خوری ؟ نکند غذایت از خوراک ما رنگین تر است ؟ »
خجالت کشیدم . سفرۀ نان و خرمایم را برداشتم و کنار آن ها نشستم . خوراکشان مثل من نان و خرما بود ، منتها خرمای آن ها رطب بود و خرمای من خارک . به یاد ندارم در هیچ سفره ای غذا آنقدر به من مزه داده باشد . حرف ها و شوخی های شیرینی می کردند و با من درست مثل یکی از خودشان رفتار می کردند .

بعد از غذا نوشیدنی گوارایی به نام چای گرداندند که خستگی را از تنم به در کرد . دوباره راه افتادیم ، اما من دلم می خواست این سفر هیچ وقت تمام نشود و من از دیدن آن صورت های بشاش و مهربان محروم نشوم .

۰ نظر ۰ موافق ۰ مخالف
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان